۶ شهریور ۱۳۹۳

Pink Floyd - Another Brick In The Wall (HQ)

هما







من از قوم ِ لوط نیستم
همانطور
سربازی از قشون ِ سلم و تور
که دزدیده و ناقص نضاره کنم بیا بان ِ دوران را
من حابیل نبوده ام که به سنگی کشته باشم برادرم را
حّوا وقتی مرا زائید هنوز بادِ عشق در سرداشت، ر‌ ِخوَتِ خوابیدن با آدم را
نه صلیبی در کار بود، نه مشاجره ای از این قول
و نه موضوع، بر سر تقسیم ِ سیبی یا که گندمی، به قیمت ِیک جو
آنها
حتی
به فکر ِ این نبودند
که چُردهء من
سفید باشد
یا که سیاه
من ازقوم‌ ِ لوط نیستم
برادرم کشته شُد به دستِ شما
این، من نبوده ام و احتیاجم بر آن نبود
که بشویم دستهایم را در آب ِ طتهیر ِ شما
نه در چَشمم تفاوتِ رنگی
نه در مرامَم آنکه تو میدانی
*
من از قوم  ِ لوط نیستم، ونه سربازی از قشونِ سلم و تور
که مسلسل برداشته دِرو کُنم آمال ِ آرزوها را، فلسفهء فردا را
من، من هستم
این بیابان گرد ِ آواره، این پا برهنهء دنیا
نطفهء عشق، دامون


دامون


٢٩/٠٣/٢٠٠٩

۳ شهریور ۱۳۹۳

انحراف



نه به باد رفته

نه خاکستری به جا مانده از آتشم

من فرزندی ِ خَلَف نبوده ام

نامی چون آدم بر من نهاده اند

و ازپهلویم 

در بین ِ دنده های کجم

از جداری که 

در پس داستانهای ِ غریب باید خواند

وصله ای مغموم

آه کشیده ای حوا نام را پرداخته اند

و او را مُخاطب ِ خویش کرده ام

حوایِ من هر صبحدم 

در چشمه، آینه وار، شانه ای با ضرافت ِشبنم را 

بر کمند گیسوانش میکشید ودر نگاه ِ خویش

 نه فقط

بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید

که در حیرت

به عکس ِ دیگری در آب مینگریست

تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید

که به او

درختی که بر سر ِ هر شاخه اش گوی ِ دواری 

به قامت ِ سُرخ گونه گوهرآویخته را

در کنار چشمه نشان میداد

***

حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفته بود 

 و این گونه

که میبینی

میوهء گناه را نبلعیده

به خاکستانم

عصارهء انگور را در تاکستان ِ غنیمت بُرده از بهشت

در طنش ِ سایه مینوشم

آمیخته ام به زمین

چونان نها ل ِ سیب

دانهء گندمی تنیده به خاک در هموار سیاره ای سرد

که حتی

.پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست، جَخ بهشت ِ برین را

تنها من، مُخاطبم

وبرگهای پلاسیدهء انجیر



دامون

۰۱/ ۰۵/۲۰۰۹

به مهتاب

۲ شهریور ۱۳۹۳

۲۹ مرداد ۱۳۹۳

بهر طویل ٢



 


در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم، درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند
آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

۲۷ مرداد ۱۳۹۳

طالع نحص








گذشته ها

ورق میخورد هنوز

در خاطری گم گشته در فراهم روز

من، دستانم را

نه برای تمنی،

که

در خواهش میعاد بهاران فشانده ام به هوا

*** 

میسوزد هنوز

در سینه با شراره ای نازکتر از سر سوزن عشق

وین اجاق بی رمق را شراره ای باید در حضور نوبرانه ء تو

در طالع نحص

در هجوم قتالهء شیطان


امروز را چکاوکی در نجوا نیست در کنار بالا دست

و شغالان

زوزه میکشند چون خروس ِ صحری

در تراکم عصر

و من 

نشسته در انزوا

در نگارشی از خاطر تو

پالوده در فراهم روز


دامون
۰۳/۲۷/۲۰۱۳



۲۱ مرداد ۱۳۹۳

در جایی نوشته، برداشتی دوباره و نگرشی دیگر



در جایی نوشته
 که اگر من من باشد
و آن من در من باشد
و من به او بنگرم
و او به من، مثل من در آینه، که به من مینگرد، وقتی، من به آینه مینگرم
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند، حتی من در آینه قابلیت فکردن را درخود ندارد
پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی
من در آینه محصورمیماند
نه، از رفتن من - من محو میشود و تا من نخواهم،من در آینه نیست، یعنی، و جودواهی اش نمیتواند مثل بختک مثل یک چادر من را احاطه کند و من آذاد است حالا هرکجا که باشد
من میتواند چایی بنوشد و در آرامش کامل حتی بمیرد بدون من که در آینه
***
*
آینه مثل قفسه




دامون
٠٨/٠١/٢٠١٤
١٢/٠٨/٢٠١٤

۱۹ مرداد ۱۳۹۳

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو



 

 

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند عاشق و مست است خواجه کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام و نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ است

او را به باغ جو، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق او، دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند، در دو رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد او، زر شد به ارج او

در خواب مشو، ز عالم و از شش جهت گریز

تا چند کورگردی و آواره سو به سو

ناچار برندت، باری، به اختیار برو

تا پیش شاه باشدت عز و آبرو

گر ز آنکه در میانه نبودی تو سرخُری 

اسرار کشف کردی و واژه  مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رَستم به یک قنیمه ز سودا و گفت و گو














دیوان شمس










غزل شمارهٔ ۲۲۳۹ 







توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون

۱۵ مرداد ۱۳۹۳

آنک بی‌باده کند جان مرا مست تویی


آنک بی‌باده کند جان مرا مست تویی
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست تویی


آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست تویی


آنک جان‌ تا به سحر نعره زنان است از او
و آنک من را غمش از جای ببرده‌ست تویی


جان ِ جان‌ است اگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن من ، هست تویی


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست تویی


پرده ء روشن دل بستِ خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده ء دل بست تویی


عقل تا مست نشد چون و چرا بست نشد
و آنک او مست شد-از چون وچرا رست تویی




دیوان شمس
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

۱۴ مرداد ۱۳۹۳

آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست







آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

آنک جان‌ تا به سحر نعره زنان است از او
و آنک من را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ است اگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن من ، هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست

پرده ء روشن دل بستِ خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده ء دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا بست نشد
و آنک او مست شد-از چون وچرا رست کجاست



دیوان شمس 
غزل شمارهٔ ۴۱۲



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون



هر روز هزار روز



هر روز هزار روز میگذرد، درکنار این چشمه، که آبی روان را، و این چُنین خشگ امروز
آنکه، دست ما خجسته خنجری را به کتف خود کوبید، دست خواهش ما بود، نه دستی از درون ِ آستین
هزار روز میگذرد هر روز
موریانه ها هنوز، یوق را گردن آویزی، زینتی نامند
و درختان سرو گونه، تبر را به قامت خویش چون چمن
.و  پژوهش گران قرن آزادی، عصر سنگ را، طرحی نوین
و تجلی انسان  را در تفکیک
و رنج را در چهره‌ی دیگری
و صواب را، سپرده ای ثابت
میدانند

٠٤/٠٨/٢٠١٤

دامون

۱۲ مرداد ۱۳۹۳

حزیان


در قوطه ور حزیان ِ تو
در سنگواره ای شاید
طراوش بغضی در شعر، در صمع بی وجود من
*
*
*
هرگز نبوده انتظارم از رحمت بی اُدت خدا که ببارد قطره های ضُلال ِ افشان را در مزار قدمهایم
گوشهء چشمی از دوست را
شاید
آن در لفاف پوک ِ خالص بی عطر و بوی هِل را
شاید
*
*
*
قصد تلنگری نیست که تو را صُق دهد به ناکجا ی دروغین
قصد نه بشارت به دست سرنوشت است نه حایلی برای انحصار تو در چشم.
دوست
در این وادی ِ اطشان، در این یزرع بی سر و سامان،
پُشتگاهی شاید،
برای الطیام زخمی در کتف

"غزل ناتمام "

دامون

۱۰ مرداد ۱۳۹۳

کوچ




بعضی وقتا که کلاتو قاضی میکنی

میبینی کوچ شاید

راه حل ‌ِ مشکلاتت نبود

حیف اون وقت که گذشت‌  بدون دیدن این گفتنی ها

که تو فکر میکردی، که فقط

توی داستا نای  قدیم

یا تو کتابای خطی، از اونا یاد شده

انبیا و اشقیا

برج و بارو

که درست کرد یکی

با سر و کلهء  بد بخت و بیچاره ها

حالا، راه دور چرا بریم

همین که باید هر دهه زجر بکشی

و نفهمی که چرا، این سقوط قهقرا

یا شنا تو لجنا


انتخاب ما چی بود

رای و رای ما کجاست


سبزی ِ کوههای شمال

هنوز یادم مونده

یه رقمایی بوی مطبوع ذغال


معنی سبز شدن 

یا که بستن امید 

به یه چیز تازه تر

مثل حرفی که سر دو راهی ها  

وا نسه


لجنآب جامون شد

زهر مار که شربتی سبز نماست

قوت افطارمون شد

 

هر کسی کار خودش بارش شد

هر کسی جای همه داشتنیا 

آتیش به انبارش شد


من و تو

زیر کبودی این آسمون

مثل اون اسب کهر که نشون ماه

رو پیشونیش از قدیما حک شده بود

فرقی  با هم نداریم

سایه هامو نو

اگه خوب نگاه کنی

مثل سایه

ما رو دنبال میکنن

من میدونم برای چی

میدونی برای چی؟

برا اینکه ما از اول 

توی پوست جُبهء خودمون بودیم

خوبی ِ به دیگرون

گفتن راست و دروغ

فکر و انکار اینکه

کسی بهتر از ما نیس

کور مون کرد شاید

یک کمی مجنون مون کرد شاید

شایدم تقصیر اون آفتاب بود

که تو داستا نا و افسانه ها از چنته ء درویش در اومد

کورمون کرد که 

با یک اوردنگی

 بخت و اقبالمونو

آینده بچه هامونو 

مث ریش و قیچی

مث ساتور و کنده چوب

دادیم به دست اون جوونمرگ قصاب

که ببُره برامونُ پیرهن چِل تیکه کنه

که هزار رنگ کنه

هزار  و یک گوشه کنه

 

شاه با اون بال و پرش

لشگرش دور و برش

به کس کسونمون نداد

به همه کسونمون نداد

دل و دست ما فقط دشمن بود

که خنجر زهر رو تو کتفمون جا داد

 

چی بگم، این لباسی که برا خودمون دوختیم

مثل کلاه گشاد ی میمونه

که پشمی بهش نیست

به زبونی دیگه

 بدرد جشنای دو هزار و پونصد ساله

بیشتر میخوره

 

 

 

دامون

 

 

 

هفدهم خرداد ۱۳۹۲

 


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من