۳ شهریور ۱۳۹۳

انحراف



نه به باد رفته

نه خاکستری به جا مانده از آتشم

من فرزندی ِ خَلَف نبوده ام

نامی چون آدم بر من نهاده اند

و ازپهلویم 

در بین ِ دنده های کجم

از جداری که 

در پس داستانهای ِ غریب باید خواند

وصله ای مغموم

آه کشیده ای حوا نام را پرداخته اند

و او را مُخاطب ِ خویش کرده ام

حوایِ من هر صبحدم 

در چشمه، آینه وار، شانه ای با ضرافت ِشبنم را 

بر کمند گیسوانش میکشید ودر نگاه ِ خویش

 نه فقط

بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید

که در حیرت

به عکس ِ دیگری در آب مینگریست

تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید

که به او

درختی که بر سر ِ هر شاخه اش گوی ِ دواری 

به قامت ِ سُرخ گونه گوهرآویخته را

در کنار چشمه نشان میداد

***

حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفته بود 

 و این گونه

که میبینی

میوهء گناه را نبلعیده

به خاکستانم

عصارهء انگور را در تاکستان ِ غنیمت بُرده از بهشت

در طنش ِ سایه مینوشم

آمیخته ام به زمین

چونان نها ل ِ سیب

دانهء گندمی تنیده به خاک در هموار سیاره ای سرد

که حتی

.پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست، جَخ بهشت ِ برین را

تنها من، مُخاطبم

وبرگهای پلاسیدهء انجیر



دامون

۰۱/ ۰۵/۲۰۰۹

به مهتاب

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من