October 29, 2016

شبگیر



 دگر این پنجره بگشای که من
 به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
 همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
 محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
 آری این
پنجره بگشای که صبح
 می درخشد پس این پرده تار
 می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
 وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ


 هوشنگ ابتهاج



 سایه

October 19, 2016

در این غصیانِ بارانی





 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش
در این مسلخ شده در ناکجایِ دور، کنار جادهء ابریشمی از پود رفته زُخ‌ نمایش عور 
سر ها در گریبان است، و گَر حرف حقیقت بر زبان آری، بسان واژه ای نا جور نامَندَش و رسم من، و  ما بودن، و رسمِ سادهء اجسام، و این آیا و شایدها
و این، بنشسته بر مسند، گدای کور
*****
 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش، در این، بر باد رفته از همه اَیّام
در این غصیانِ بارانی، در این دم کرده گورستان

دامون


١٠/١٨/٢٠١٦

برداشت دوم

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List