‏نمایش پست‌ها با برچسب خود حجمه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خود حجمه. نمایش همه پست‌ها

۱۹ آبان ۱۴۰۳

بابا آب آورد

 









چرا من باید، و من همیشه زنجیر بر پایم باشد؟

یعنی که من، همیشه شاید همین بوده، که سَدِ راهی شود، شک و تردیدی،شبیهِ ملانکولی

و از صبح تابه شب

مثلِ سایه درخفا

مثلِ

تخم لق شک 

به استخارهُ ابهام

اصلان چرا سری را که درد نمیکرد، دستمال بست من؟

بابا، عرق ریخت از جبین

عمری تلف نمود

تا این نهال به جای مانده در این شوره زار پست

.گندمی گردد، تکه نانی لذتبخش

" بابا آب آورد" بابا، "نان آورد"، پس دگر دردت چه بود،" من؟

که تیشه زدی به ریشهٔ خویش؟

***

 .من را از من سئوالیست که بیجواب مانده به جا 

 
 "چندش آورست این "من

که تا هنوز

روشنی روز را 

سیاه میداند



دامون



۲۵/تیر/۲۵۸۲

۱۳/آبان/۲۵۸۳



:توضیح در بارهٔ من
اینجا من، دو نقطهٔ مقابل است؛ نقطهٔ اول، آن من‌ قرار دارد، که همسانِ دیوی وارانه کار است ، باید یادآور شود که این من نها نیست ،بسیاراست، هم میتواند زن باشد یا که مرد؛  اندیشهٔ من دوم  اما ناهنجارآدمی را ماند، که در بیگاهِ آتشی
.افروخته به دست آن منِ اول، میسوزد
 

۹ شهریور ۱۴۰۳

حرف

 



.حرف، هم خوانواده با واژهاست

حرف

نماینده بر تمام  واژه هاست

به نامی دگر

 حرف، پژواکِ تَنیده در صداست 

 حرف

جایگاهیست، بس سِتُرگ 

چرا ؟

چون، اولین صداست


  پس حرف خود یک صداست 

میگسترد طنین خویش را تا به گوشِ ابد

و می آوشخوارد

 میچرد، گستره ء نامُتِناهی را

پس  حرف، یا واژه، خود به خویش، هنگامه ای 

 از نزدیک و دور میشود 

 وچون 

واژه حجمِ خویش را در بهانه است  

هنگامِ یک صفحه

 یک سطح 

که تا بینهایت است 

سطح است

چرا

که 

واژه

 که حجم است 

درونِ آن

.قرار مییابد


دامون

۳۰/۰۸/۲۰۲۴


به ی. رئیای

۷ اسفند ۱۴۰۲

جنایت ۲







 


نمیشود که گفت نه، اما

به رحمتِ خدا هم

نتوان گذاشت و رفت

یعنی که اسطوره در نوردیده در قفا را

نمیشود که انکار کرد ورفت

مثلِ بادی که در قفا، نه، نمیشود

اول دلیل برادریت را

ثابت کن، نی آنکه

!پَنبِه ام به گوش بنشانی

من فرزندی ناخلف از آدم نبوده ام

پرداخته ای

از عاملی، مُفرَدُ نکره

در بسترِ موئنثی معلوم

نه

عشق است افتخارم

نه گریه ای 
سر درآورده 

از آستین شعبده ای


نه

نتوان

که گُفت نه

،و نه

به رحمت خدا هم

نتوان گذشت و رفت؛


من به زیرِ آفتابی تابان

ومن

گذشته از جان

درکویر مسدود این برهوت

.در بستر زخم خورده زِ شَلّاق ِ زندگی

!من نتوانم گذشتُ رفت



در گوش حادثه، پنبه ای از جنس سنگ 


از جنس ناشنوایست


:در توحم

 مردی, نشسته به شاخهء درخت 

.که با تیشه ای به دست


 در گوش حادث اما 

هزار نجوا ست

که آهنگی 

مُلایم از دور است

و در نزدیک

لهیب سختِ ناحنجارِ زندگیست

در منجلابِ جنایتِ انسان

برای مُشتی دولار نا قابل

نه 

نتوان گذشتُ رفت



دامون

٠٩/١٠/٢١٥

 

۱۸ دی ۱۴۰۲

صبح بر دار ۱

 





با آنکه در خویش 

جمع است تن

وجمع ِتمام مفردهاست

یعنی که 



وقتی که سطح 

دلیل زندگی را درخلاصه است

 زنده  است

.جمع است

سطح ِجمع

و سطح

سطح ِمفرد

دراتفاق

جمع می شود

و سطح میشود 

.جمع ِتمام مفردها

هر مفردی 

 در اتفاقِ خویش 

جمع می شود

.بر سطح شهر

***

مرگ حق است

حق مرگ است

مرگ است 

.حق



حقی نیست جز مرگ

جز مرگ حقی نیست

حق 

.فقط مرگ است



دار، آرزوست

آرزو

بر دار است


جز بر دار


 آرزوئی نیست


نیست آرزو جز دار



چشمها 
باز

آسمان 
باز

دهانها 
.باز


دستها 
بسته

چشمها 
بسته

دهانها 
بسته



مرد ها ایستاده

زنها ایستاده

بچه ها 
ایستاده



مرد منتظر

طناب  منتظر
 
سحر 
منتظر



داغِ هوا 
بر آفتاب 

صبح داغ 
.از آفتاب



ازدحام 
در جمعیت

جمعیت 
در ازدحام


ازدحام 
.و جمعیت



طنابی آویزان

آونگی آویزان

تنی 
.آویزان




دامون

پاییز ۲۰۱۸








با اقتباص از شعر"واریاسیون ظهر بر دار" روانشاد، استاد رُئیایی





۲۲ خرداد ۱۴۰۲

اتفاق

 

 



 

 

اتفاق

 

 

کیست؟

که بند را بر دست میکِشَد 

و میکُند سر را

از تن جدا 

و مرد را از زن جدا 

و من را از وطن و تورا.

انگار ، در  وادیه ای، گم گشته در رمل بیابان

میان قطره های خشک، بی آنکه علفی را خبری از آبی.

 

دامون

۱۹/خرداد/۲۵۸۱

۱۱/۰۸/۲۲۳ 

۲۴ دی ۱۴۰۰

چِگالیلِه

 


حقیقتِ شاخص، که از شخص تو بر میخیزد، نشانه ء  اثری ز شخص تو، به زمین است، "وزن شاخص تو، به روی زمین".

حقیقتی که ازشخص شاخصِ شخیصِ تو برمیخیزد، اثری زشخص تو درهستیست، وزن حضرتِ شاخصِ شخیص!

 

دامون

۲۸/۱۲/۲۰۲۰

پ.س

چگالی، وزن مخصوص هر چیز را گویند

لهِ، به زمِ ل آخرین حرف از کلمه گالیله است که اورا پدر وزن مخصوص خوانندی.

۲۴ تیر ۱۴۰۰

سکوت **** Take 2




 سکوت ****  Take 2

سکوت مانند نقطه ای در تقابل به یک خط است
با واحدی به خوردیِ صفر، برابر با هر آنچه ناگفته مانده است
پس سکوت را، که در دلش هزار نکتهء ناگفته مانده است، باید که بشکنیم
پایان داستان دیو در شکست یک سکوتِ ساده
ناگفته مانده است

دامون

٠١/١١/٢٠١٤

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

از تا ابد






از تا ابد

تا به هنوز
 
زیر آسمانِ کبود

رسته گان خسته به زنجیر

سئوالهایِ بیجواب.

و دستهای سُر خورده درانتظار 

قطار  قطار.



دامون
۱۱/۰۵/۲۰۲۰

۴ آذر ۱۳۹۸

حزیان







از تنهایی 

خسته است این تن، که در آن 

نشانی از من نیست.

فراموشی، افیونیست

که مرا 

از گذشته وا میدارد

و دنباله  

درخواب دراز امروز است.

آه

که این درد را پادزهری بایِست

 در آشیانه ی سیمرغ

پری سوخته از آن را حتی.


ونِشانی حتی، از  آشنایی 

درامتداد 

جاده ی ابریشم .




دامون

۰۶/۸/۲۰۱۹


۶ مهر ۱۳۹۷

از گذشته




٢


گذشته میگذشت، خاطره ها را در آسیمه

من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار
 تا
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را


او، من بود

و حرف بود که میجَوید ما را در آغوش یکدیگر

از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم

در هر آسیمه، هزار سر بود
که
میجوید ما را، از پُشت مردمک چشم

من بودم و تنها، در هزار چشم


دامون

٠٩/١٠/٢٠١٣
پ س : کلمه ی" تنها " در بیت آخر اسمِ معرفه است

 

۱۹ خرداد ۱۳۹۷

یک اتفاق ساده ی تحمیلی






هر چیز را
 
یک آغاز واجد است 

که به پایان انجامد
 
واگر نی

.هیچ آغازی را پایان نیست

این معنی کاملی از ندانم هاست
 
و ما

در آغازِ یک پایانیم

و خود، نمیدانیم
 
:همیشه میگوئیم
 
 گذشته گذشته است
 
و آینده

اتفاقی کاذب 
 و ما 

از اینجا

یکراست میرویم در خانه ای دو نبش در بهشت برین
 
که از شمال تا به جنوبش
 
شراب چون سیل جاریست
 
واز مشرق به مَقرِبَش

چشمه های پر از عسل 
 و در آن

حوری و غلمان را

و بوی کمیابِ خدا را

داخلِ هر دُکان توان خرید


**

هر چیز را
 
یک آغاز واجد است
 
که به پایان انجامد 

واگر نِی 

هیچ آغازی را پایان نیست

و ما همه 

تا به حال ادامه به انجام هیچ داده ایم 

وهیچ را

هیچ پایان نیست

ما به هیچ، پر دادیم

ما به هیچ بال 

که بِِپَرد
 
بُتی بزرگ را به نقش بنشیند
 
از صبح به شام
 
.برسرِ هر مناره ای




دامون


۰۶/۰۹/۲۰۱۸

۲۴ اسفند ۱۳۹۶

د ُچار





این د ُچار، این جبر که در زمان ما جاریست

و این من در ما، که ایستاده

میان این در بی پیکر

این دُچار 
که میزُداید مرا ز تو

این من
که ما، از پشت چشمش پیداست.


دامون

٠٩/٠٥/٢٠١٤

۲۸ بهمن ۱۳۹۶

حرفها در خُرفه ای به مانند علف


حرفها در خُرفه ای به مانند علف
و بلقوراستغاثهء عشق به میهن در اُماج معده به چاشنی ترش استفراق
به کدامین سخن که تدبیر است باید که تکیه کرد
 ؟ 
از گفتنِ زیاد، مو بر زبان نشست

!




دامون


٢٤/٠٩/٢٠١٤

در اینجا علامت سئوال و علامت تاکید هر دو بندی از شعر حساب میشوند، یعنی فقط علامت نیستند !

۲ مرداد ۱۳۹۶

نه چندان دور



روزی نه چندان دور- داستانم، به پایان میرسد- بر به دست تقدیر
به دستی که، مأمور است و، معذور
دستی که در پناه ِ آستین، خنجری پنهان را در به خَفا
بر به کِتفم، نشانه است
دستی که در بی گناهی تطهیرِ آبی مقدس، سخت میشویَد، بد و خوب مرا به خون
و عاجز از، دوچشم،دو گوش و زبان، مأموریست معذور
***
و اما
در نبود من
زنانی از جنس خواهران یائسه
در بَدر شب،  
 نُقل و خُرما ئی را
بر به شهادت
به بی گناهی خویش
بر به کام تلخ گزندهء پرسشگران نشسته به بُحد
پُر زِ شَهد میسازند
***
روزی نه چندان دور، نشسته
بر به کتفم، چو خنجری


دامون

١٧/٠٧/٢٠١٤

۷ فروردین ۱۳۹۶

بی آنکه من





حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من
در بُردِ این روزِ مرتعش، بی واژه مانده ام
 من مانده ام  بی بودِ من، بی آنکه حتی
بی آنکه من



دامون


٠٤/٠٤/٢٠١٥ 

۲۰ فروردین ۱۳۹۵

در بلندی بالا دست



ابرها آنجا، نزدیک بودند به سنگها و شاید به زیر پا
من بودم در بامی به بلندی خانه ی  عنقا
نه سیمرغی و نه هما
فقط من
تنها

دامون


٠١/٢١/٢٠١٦
پی. اس
عکس از قُلهء قَرَناز، در جنوب شرقی عکس ، مُشرک به بلندیهای تخت‌ِ‌ سلیمان در شمال شرقی زنجان با چهار گوش تکاب عکاس خودم ، در رد یابی افیولیتهای مازاد از برخورد و بسته شدن اقیانوس نئو تِتیس، توسط تکتونیکِ قاره ای   و بالا رانده گی ِ فلات ایرا ن موسوم به نیم قارهء باختران که تا سرحدِ جنوب جنوب شرقی ایران به آتشفشان تفتان ختم میشود و از سنکهای اسیدی و گرانیتهای سلسلهء دوران تا تخریبات اُقیانوسی یعنی همان اُفیُلیتهای سنگین که قُلهء قره ناز بیرون زده گی اش است، بگذریم 



۱۴ اسفند ۱۳۹۴

صحبتی نیست مرا



صحبتی نیست مرا، عادتِ روز مرا ، گفتهء نا گفته مرا
صحبتی نیست مرا، رفته از یاد مرا، هر دم از عمر مرا، تا به ابد جُرم مرا
صحبتی نیست مرا، گفتهء نا گفته مرا، هر دم از عمر مرا،نِی دگر اندیشه مرا


 نقاشی از خودم، چکنویس‌ِ بودای سبز



دامون

٠٣/٠٤/٢٠١٦

۱۰ اسفند ۱۳۹۴

گذشتهء نَقلی





روزگاری پیش ازاینم من نمپنداشتی،کینچُنینم بر زمینم روزگار انگاشتی
*
من نمی پنداشتی، اشتباهی، اینچُنین با یُکه ای اسبم به گِل بُگماشتی

 دامون


٠٢/٢٩/٢٠١٦

۲۹ مرداد ۱۳۹۴

نقطه، سر خط







نقطه، سر خط
حتی اگر خطی کشیده نباشد یا مُمتَد
من در خیال با اجرامِ فکرِ خویش، خانه ای ساخته ام و در این خانه به نمناکی نمناک علف نزدیکم
نه خیالی پیِ اجرام دگر، که بخواهند به یازیدن دست زورق ِ گمشدهء دست مرا، به سویِ خویش برند
نقطه، سر خط
حتی اگرخطی کشیده نباشد یا مُمتَد




دامون



٠٨/٢٠/٢٠١٥

۲۸ مرداد ۱۳۹۴

رستاخیز




ما من بود و من با ما، آنروز که این اتفاق افتاد
من نشسته بود و ما را نگاه میکرد
جهت چشمانش اما بیشتر به روی من بود تا به ما
به هر صورت که بنگری، هزار رَدِ گُم شده نوشته بر آن است، که ناخواسته حقیقت نهُفته در خویش را، بیان میکند، به مانند آن کاسهء "گِلی" که  از درون پُر از ماست؛ و رَدِ تَرَکی که جای پایِ خویش را نهاده بر آن، تُرشیِ بد بویِ ماست، در مفهوم ، از ماست که بر ماست
باری، من ما بود و ما، همه من ، آنروز که این اتفاق افتاد

دامون
٠٨/١٨/٢٠١٥

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من