May 24, 2013

آدم کور وبزش



پرده اول
آدم کور وبزش
برداشت یکم

قبل از شروع داستان، خواننده می بایست چند نکته را در نظر بگیره
اول اینکه این داستان را به صورت یک موزیکال ضربی بخواند
دوم اینک قبل از شروع هر پرده ای از داستان یک مقدمه‌ بصورت جمله میآید که شنونده را در خصوص پیشآمد  در پیش، کمی خبردار میکند، همینطور وضع صحنه را بیان میکند 

صحنه اول
اول داستان
ادم کوری  - یک بز داشت - که همیشه بهش غذا میداد و اونو تر و خشک میکرد -
از شیرش پنیر و کره درست میکرد، بعضی وقتا، روی نون تُست صبحونش میکشید و بعضی وقتام، به در و همسایه ها میفرووخت، کشک های گرد و قلمبه رو روو  پشته بون خشک میکرد برا سابیدن
گلاب به روتون، پشگلای ِ بُزه رو - میریخت تو باغچه بالای حیاط برا ریحونا
پشم بزه  رو  تو تابسونا - به دوک میکشید - نخشوون میکرد - زربفشون میکرد - رنگشوون میکرد - میبافتشون - کلاشوون میکرد - میفروخ به مردم - پول در میاورد - به قول معروف سر مردوم و کلا میگذاش

روزهای گرم تابسسون میرفت و پاییز میاومد - سرمای زمسسوون از دور زوزه میکشید،یه رقمایی خودشو به شهر- نزیکتر میکرد
برا درختا
یاد بهارون
افسا نه میشد - توی خوابشون غوطه میخردن - با وزش باد مث درویشا -مثل شله زرد  اینور و اونور هی میپیچیدن 
برگا رو نگو
هزار و هزار
 قطار وقطار
زرد و پژمرده
بیجون و رهها
مثل مرده ها
توی کوچه ها
تو خییابونا
به قول احمد: سر میدونا
اینورو انور
این سوو و اون سو - باد میبردشون

بزه تنها بود
طنابی کلفت
دور گردنش
پشت ریشش و انور شاخاش
سرلوونه میخورد - بالای حیاط
خوورده کاغذ روزنامه میخواند

روی بالکنی اینور حیاط روی صندلی
مرد کور ما
تسبی تو دسش
عبا رو دوشش
- نالینش پاره
چایی مینوشید
استخارشو دوباره میکرد
با خودش میگفت خسه شدم من
 چقد خوشبختی
 سرسام گرفتم 
چقدر پنییر
کلا بافتن هم  - شیر دوشیدن هم
دیگه نمیخوام این خوشبختی رو
- به قول معرووف جووالدوز میزد
هی گریه میکرد ،  بعدشم میگفت: آه ای خدا جوون، این چه دردیه که بهم دادی
هی گریه میکرد
سر پشتهبون
توی خیابونا
صبح خروس خون
 تا عصر شغالخون
توی کوچه ها، به قول فرهاد، تو ترانه هاش - سر میدونا
کاری نداریم ، هی گریه میکرد، آرزو میکرد و با خودش میگفت:
بز دیگه چیه - آرزوم اینه بُزم  بمیره
 اگرم نمرد، یه جور دیگه نابودش کنم
 پووس بکَِنمِ ش کاه  توش پُر کنم
درس عبرتی برا همیشه، داستانش کنم
گریه سر میکرد آه میکشید،  زار و زار و زار
دست برغذا - تا حالا دیدی آرزو کنی براورده شه؟
همینطورم شد.
پشت بازارچه - دالون دراز - گذر صادق - قهوه خونه بود
نقال محل
شالش به کمر
چوب خطش به دست یا زیر بغل روی پرده رو  هی نشون میداد
برا توجه
دست میکوبیدو صدای دسش مث یه شللاق میگرفت چورتو هی پاره میکرد
داستانی میگفت از فردوسی بود -  یا کس دیگه - من نمیدونم از خودش بپرس .
با زنگ صداش اینطوری میگفت: یک بز گر بود در سیستان نام او بود چنین و چونان - از غذا دست - این بز گر - اووفتادش گذر به گله خر - گله گر شد کلی به جان اوفتاد - خر و بز دسته دسته گر و کل حمله سوی دیگران بردند. بچه مرشد اگر بزی داری بسملش کن تو تا وقت داری
قصهء نقل این نقال هر زمان مهیب دلها شد
بز داستان ما از دور نقل نقال گوش میداد - دم وسم به لرزه بود که هیچ فکر و ذکرش به چاره ای تمیز

- روز، بارشو میبست - عصر داشت میومد
هوا تاریکی هی بیشتر میشد
کوره تو فکر کشتن بزه
- بزه تو فکر کندن طناب
خورشید ناپدید پشت اون کوها
شغالا همه خنده میکردن
به شهر و روستا حمله میکردن
چماقا به دست اسید تو شیشه
هرجا بزی بود زنده یا مرده
هر جا کوری بود تو فکر یه گاو
یه گاو بزرگ، یه گاو زیبا
شیر مجانی
گوشت پروارش  توی قصابیا  - بز چه خریه - مرگ بر بزا باد
گاو پرستیدن کورا رو گرفت - بز دیگه صدتاش یه قازم نبود - دست بر غذا.

_ کور  ناشکر در حیاط خانه خود - بز صدا میکرد و در خفا - قمه ای تیز - محو به زیر عبا - کورییش آنچنان بود که نمی دید سر چاقوش ز زیر عبا پیداست
 - بز بیچاره تا دید چاقو را
جمع کرد هرچه  در توان میداشت
خیز برداشت و یکباره
همچو رعدی بسان خمپاره
کند از پای آن زنجیر
 بپرید چابک و مست
شد به یکباره محو ز ِ حیاط

کوره تو فکرش یه گاو زیبا - باشیر زیاد - پهن قوی وخیلی چیزا - میخای بدونی من نمی دونم از خودش بپرس 
کوره مونده لال کنار حوضش غمگین و تنها تو فکرش یه گاو.

پایان پرده اول.

نویسنده دامون

May 17, 2013

عاشقانه










وقتی درد - در زیر و بمِ قلبت شراره میکشد

و استخوانهایت را

به هنجارِ طبیب هم

مرهم نیست

آنگاهان است که در آن

دردانهء عشق - پیله کرده است

و تو

مست، مغموم - چون شعله ور شمعی

در سایه روشن باد

به بودنش پاس میدهی

و از این قبیله سوختن و ساختن است

که در پت پت آن

تو را

نوشزهر و نوشداروست




دامون

١٤/فوریه/٢٠٠٩

May 15, 2013

بودن یا نبودن و هیچ اتفاق دیگری




سخن وقتی سبز است
میطراود بیان را
آن چکیدهء ما را
سطر به سطر، لُقمه به لُقمه
جبر زمان میبارد در چکیده ء ما
آنجاکه نُشخوار ِ روز در گره خورده مشت ِ فتح خلاصه میشود
و حمایل آدمی به کیسه ای پُر ز ِ کاه، مبدل، برای ِ زخم ِ سرنیزه
سخن در تردد دوران، ادمهء بازی ِ سرنوشت است، و ا جرای ِ نقشی متفاوت
نه فقط نقش دیوار یا مرده،
که
 شکنجه تا مرگ
ذرّه ذرّه
 تپیدن در تنور نان و بوده شدن در مسلخی سوری
و یا
گرفتار آورده، در فراموشی ِ کاذب
سخن
سخن ادمهء بازیست، به روی اکرانی مقوائی
***
جبر زمان میبارد در چکیدهء من، تو، و هر بندی ِ دیگر
بند، نه آن قلو و زنجیر
بند، آن مُوزهء رنجوری که از جنس سماجت است
و میخراشد دل را در هر واحه، در هر لحمه
و گداخته ءِ استخوانها را تا خاکستر شدن، تا نبودن ِ بیش، درخویش
سخن زبانوارهء سئوال است
و نجوا ئی که فاتحان در جوابش ندارند حربه ای
جُز تردد جبر

دامون

٢٠٠٩/٠٧/٣٠

این شعر را من بااقتباس  یک نقاشی از پیکاسو نوشتم با الهامی که از آن گرفتم و چند دلیل دیگر شاید زندان، شکنجه و خشونت که از آغاز تاریخ شناخته شده، بشر را مثل سایه دنبال کرده و وجه تمایز او از تنابنده های دیگر شده
            تجربه نشان داده که حرص «بیشتر داشتن»، میتواند خود به خویش یک علت باشد برای بروز جبر؛ از سوی دیگر گرسنهگی و اطشان  بودن باعث این میشود که انسان به هر مقوله ای دست بزند تا از آن
.بدر آید
 به زبانی: ورَع ِ داشتن و  حسرت از نداشتن دو دلیل برای ایجاد جبر و خشونت هستند
            وقتی که گناه میکنیم( گناه اینجا به معنی انجام عملی است که به واسطه آن آذادی دیگری و یا دیگران را نا دیده بگیریم، برای دست یازی به خواسته خود) با و جود اعتقاد به اشتباه، سعی بر آن میکنیم که با دلایل غیر منطقی آن را قانونی جلوه بدهیم و با تکرار آن، این امر بر ما مشتبه میشود که دروغی را که ساخته ایم  بیشتر به حقیقت نزدک ببینیم  تا به دروغ و ضمن ِ آن، جسم ناتوانمان بر افروخته از شهوت کاذب میشود و احساس  مُقاوم و مفرح در تمام آن شعله میکشد‌، گذشته از آنکه این اتفاق هم مثل هر اتفاق ِ  دیگری عاز داشتن و بیشتر داشتن را مثل خارشی چندش آور به جانمان میا ندازد؛ گذشته از این، وقتی در خانواده ای  پدر سالار  حق فرزندان قد و نیم قد پامال شود، کودکان این خانواده پایه گذار مکتبی نوین میشوند که شالوده آن بر اساس زور گوئی و همان رفتاری است که سردمداران آن خانواده بر خود آنها واجد کرده اند؛ و این شالوده که در ابتدا تکیه گاهی جز جبر و خفهقان نداشته مانند بیماری مُسری همه گیر میشود جامعه ای با این تفصیر، مسونیتی کمتر در قبال ,خطر را داراست و با کوچکترین  ترفند به انحراف و به تفرقه کشیده میشود
برادر در مقابل برادر و همسایه در مقابل همسایه شمشیر در مقابل شمشیر حالا از هر نوعش چه شرقی چه غربی چه تفاوت دارد اگر من گلوی تو را  با شمشیر آبدیده ء  پدری بدرم، یا با چاقوی دسته سیاه زنجونی
نتیجه بر این میشود 
که
 یک صدا
و هیچ نجوای دیگری
زندانی مملو از بصیرت
همانند دسته دستهء خرمن های به گاو آهن کشیده
قبرستانی آباد با بُرج و بارو و اریکه ای افسانه ای، لبریز از چرا، بی جواب
در سکوت آبادی که در
به یک پاژنه میگردد
بودن
یا نبودن
و هیچ
اتفاق دیگری

دامون

١٠/٠٦/٠١٣

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List