‏نمایش پست‌ها با برچسب پاشنهء آشور. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پاشنهء آشور. نمایش همه پست‌ها

۱۲ آذر ۱۳۹۸

بوف کور







من 

تو را می نویسم سطر به سطر

و زیر هر نقطه ات

دندانه میگذارم 

که دلم برایت پیچ نرود

که سرم

اگر درد گرفت‌ 

قرص آسپرین شود برایش

من تو را 

آنقدر مینویسم
 
که تمام شود 

جوهر پیرینترم

و، دود از آن بلند شود 

مث‌ِ قطار صادق، توی بوف ِ کور

من تو را میتابم که پنبه نباشی

حتی اگر

پشم بز ِ مرحوم ِ گاندی باشی 

و شیر بدهی 

هر شبانه روز 

بدون ِ هُرمن

طبیعی

مثل آب خونک ِ شاه چشمهء کندوان

:بابام میگفت 

"با عصاش بازش کرده رضا خان"

چطوری بگم 

من تو را مینویسم 

شاید همانقدر که نوشتن بلدم

و تواگر نخوانی مرا

از دست داده ای این نوشته را

با آن همه سواد 


دامون

۱۲ خرداد ۱۳۹۷

مکاره







در بازار ِ زر گران، آنجا که زر به پول و پول به زر توانی خرید
و در هر گذرش پیشخوانی مزیّن به گردن آویز و حلقهء گوش و از آن قبیل،
زر فروشی دیدم گریان
علت پُرسیدم‌
گفت:
در تاراج ِ روز قماریست، و هر متاع گُستر را در آن مقلطه
دَستک یا هُجره ای
مکاره را مکانِ تثبیت و آسایش دانستم
لُوع لُوع
در غیاب ِ طَلَعلوع، به بهائی پشیز وار بخشیدم،
از آنرو ، چُنان که بینی به حضیضَم و در غیاب ِ از دست داده گریان و بارانی


دامون



٢٠٠٩/٠٨/٢٩

۲۶ بهمن ۱۳۹۶

ناگفته ها








نشسته اند، شُمای ِ خوبان، به صَدر بهشت برین

آنجا نوح است و زرتُشت و جرجیس در حضیض

و در صدر، تا دیده میدود پیام آوران ِ مُرسل


از هر کناره حرفی سُخنی همتای صد هزار سوره ء استغنا

به هر زبان که بخواهی، به گُفتهء پدرم

*
میرفت تخیُل و اندیشه های ِ من آنروز

در پی ِ راستی در پی اسم اعظم ِ آن نیافته در کتابها

میدوید رخش ِ چشمانم به هر نخجیر

به هر متروکه حتی

به جُستُ جوی ِ حقیقت

*
از هر کناره حرفی سخنی

همتایِ صد هزار سوره ء استغناء
*
*
*
*
من هنوز هم هنوز، عطشان و پُر تَپش

دراین برکهء بی انتها ی ِ ثقیل و ناممکن

در قوته های ِ تشنه گی

اکابر ِ هفت اورنگ را دوره میکنم

بُعدی دگرگونه باید این فِسانه را

سخنی باژگونه شاید این سِّر ِ مگو را

نه رودهای ِ جاری از شراب وعسل

و معشوقه هائی از ِ برهنگان ِ اسیر

و فرشته گان‌ ِ منجمد گشته در سُجود

و لعنت خورده گان‌ ِ تا ابَد مطرود

*

ناگُفتها را باید، نادیده ها را نی


دامون


چکنویس اول، برداشت ِ ١٥

٢١/٠٤/٢٠٠٩

۲۵ دی ۱۳۹۵

دانسته هایم






دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام
که هنوز هم نفهمیده ام 
کین ناکُجا را چه انتهاست.
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین
فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن
قابیل ِ چماق گونه
در فَلاخَن، سنگی را 
به سیدِ کَبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
وانگاهان 
همچون پرتاب ِ سنگیست 
شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی
 تو را
چون کَهَر اسبی در گل مانده در مُقابل ِ چشمانت
*
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید 
نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این 
همان حرف ِ نادانسته را ماند که سُقراط ِ حکیم را 
در گل چونان گُماشت که گوید: ندانسته هایم بر هر آنچه
 تا به حال دانستم، چربید

دامون
 ١٥/٠٤/٢٠٠٩

فلاخن یا قلاب سنگ: از ابزار شکارو جنگ در عصر حجر میباشد
سقراط حکیم: فیلسوف یونانی که ندانسته ها را  بیشتر از دانستهء آدمی میداند. 
کبک دری: تیره ای از نژاد کبک است در فلات ایران
قابیل یا قابیل چماق گونه: در ادیانِ ابراهیمی، فرزند بزرگتر آدم، برادِرِ هابیل، با چهره ای زُمُخت که برادرش را میکُشد .

۱۳ بهمن ۱۳۹۳

در غیاب دیدار



در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که در هر دم تنوره ء آژیدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم

در این احوال مرا چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من،  ازعارض‌ ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم، موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را گُذشتم
از آن دزدیده دل، نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان در شُدم
*
چند منزلی در نگذُشته ام
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش، تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی، برشهادت دوست
دست از جان شسته به اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله

دامون


٢٢/٠٥/٢٠٠٩

۲۷ آبان ۱۳۹۳

گفتهء سقراط








دانسته هایم، مرا به ابتداء ندانستن کشید


آنسان فهمیده ام، که هنوز، نفهمیده ام که این ناکُجا را، چه انتهاست


*


مغلطه ایست دنیاکه قوطهء هر ماهی در آب


و بیتوتهء من، بر این بوریایِ زمین، سئوالیست بی جواب


و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه


در فَلاخَن سنگی را، به شکار کبکی دریست


*


همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند


و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید، بر شاخه ای پُر بار از گنجشک


و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت


آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید، نی، آنچه را که در مُخیلهء اندیشه های ماست


:و این، همان حکایت را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید


نا دانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم


چربید



دامون

‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

۶ شهریور ۱۳۹۳

هما







من از قوم ِ لوط نیستم
همانطور
سربازی از قشون ِ سلم و تور
که دزدیده و ناقص نضاره کنم بیا بان ِ دوران را
من حابیل نبوده ام که به سنگی کشته باشم برادرم را
حّوا وقتی مرا زائید هنوز بادِ عشق در سرداشت، ر‌ ِخوَتِ خوابیدن با آدم را
نه صلیبی در کار بود، نه مشاجره ای از این قول
و نه موضوع، بر سر تقسیم ِ سیبی یا که گندمی، به قیمت ِیک جو
آنها
حتی
به فکر ِ این نبودند
که چُردهء من
سفید باشد
یا که سیاه
من ازقوم‌ ِ لوط نیستم
برادرم کشته شُد به دستِ شما
این، من نبوده ام و احتیاجم بر آن نبود
که بشویم دستهایم را در آب ِ طتهیر ِ شما
نه در چَشمم تفاوتِ رنگی
نه در مرامَم آنکه تو میدانی
*
من از قوم  ِ لوط نیستم، ونه سربازی از قشونِ سلم و تور
که مسلسل برداشته دِرو کُنم آمال ِ آرزوها را، فلسفهء فردا را
من، من هستم
این بیابان گرد ِ آواره، این پا برهنهء دنیا
نطفهء عشق، دامون


دامون


٢٩/٠٣/٢٠٠٩

۲۰ فروردین ۱۳۹۳

شعری بدون نام



به هر سو میدوانم اسب چشمانم
مگر در لابلای آهن و پولاد
در بست و بوم کوچه های شهر
مهمان دیدارت شوم، ای دوست
دستانم را قایق وار - به پهنی یک پنجره
روانه دیدار با دستانت کنم
و در چلهء خمیازه های محض
دستانت حائل ِ شانه هایم شود
*
سکوت غمگین سُوالهای بیجواب و ترشیده، در هواست آویزان
و در آوشخوار آهوان، جز پژواک محض نیست
و خمیازهء گرسنهگی در هر بند استخوان من
شمشیر گسیخته - به خونخواهی دلم
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
در لابلای آ هن و پولاد
در بوم و بست کوچهء عشق
مابین هر سؤال
مابین پهنهء در
لحظه ای دیگر باید مرا، سخنی دیگر باید مرا
 رودکی وار
تا با واژه ای نازکتر از نوک سوزن، بشکافم
تجسم تنها بودن در چشمانت را 
و وزن خویش در اندیشه ات را
*
بی من چه حال 
میان کوزهء لبهات؟


دامون


٠٧/٠٢/٢٠٠٤


دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیدهء ماست
 عراقی

سخن رودکی وار نیکو بود
سخنهای من رودکی وار نیست
گلستان سعدی

نقاشی از دامون

۲۷ بهمن ۱۳۹۲

به گفتهء آ


در شهر کوران مریضی بود که میدید، به گفتهء آ
کوران دسته دسته، با عصاهای نجیب خویش در رسیدند
و آنسان، که ماری را در جُبّهء‌ حلزون گرفتار،
ویا موشی در مسلخ
مردک ِ بینوا را بر دو چشم، شفا بخشیدند
و بعد از آن بر خویش بالیدن و گُفتند که ما کُنندهء کاریم
و دست ِ انتقام
و بر خطابه نبشتند بر سُریر دروازه
اگر بینش خوب بودندی، در تملک ِ هر شخص میبودی
پس ایدون باد

دامون


Arbeit Macht Frei by Heidi Winner

۱۵ آذر ۱۳۹۲

کوبه



هیچکَسم دست بر این کوبه نسود

خالیست حیاطِ اَندیشه هایِ من

و کلاغهای‌ِ حرف همه با بغض مرا مینگرند

و علفهای هرز در باغچه ریشه دواندند

کسی دست به کوبه نسود و من تنها

میانِ ابریشم ِ این پیله مانده ام

میان پهنهء در هیچ نیامد پیش

حتی سلام ِ رهگذری

زمان مرا ز یاد برده در این انتظار ِ سرد،

در این حیاط وحش


دامون


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من