October 29, 2014

آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد





سوخت یکی جهان به غم، آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را، هیچ کسی بدید؟، نی
می‌کِشَدم به هر طرف، قوت کهربای او
ای عجبا، بدید کس آنک مرا کُشید؟، نی
مستِ سماع و چنگ و نی، مستِ شراب و رنگ و نی
صد قدح است بر قدح، آنک قدح چشید، نی
عشق قُرابه باز و من، در کف او چو شیشه‌ای
شیشه شکست زیر پا، پای کسی خلید؟، نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بی‌عدد
در نفس یگانگی شیخ نی و مرید نی
آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بُد، مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی



دیوان غزلیات شمس 

غزل شمارهٔ ۲۴۷۱


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

October 26, 2014

و رودهای ضُلال




از این دیار
که در آن
علفی از آبی خبر ندارد
و رودهای ضُلال همه از گونه
سراشیبند
تو دستی را حائل
به فرض اینکه گیرد دست تو را
در اندیشه مدار
در این دیار
در طنین هر آستین
شعبده دستی
آنچُنان که در افسانه نگنجد
خنجری آهیخته 
چون دم عقرب را 
به کتف نازکت نشانه است
و حتی عشق را هم باید 
در پستوی خانه پنهان داشت
آوای آن چکاوک
که میخواند به آواز :" هنوز به صبح مانده سه دانگ" ، در رف هر خانه
ماند به جای


دامون




١٦/٠٢/١٣٩١

October 22, 2014

زیر پوستِ شهر




دیوی نا آرام خانه کرده به زیر پوستِ شهر
به گونه ای که تودهء کاه در کالبد 
یا بختکی، شبیه ِ پوستین

دامون
٢١/١٠/٢٠١٤

October 14, 2014

ژاژ


به شعر نمی آید دگر قلمم
شب میشود رها 
و در همهمهء باد، رفته از یاد
آن رنگ و آب، که روزی من آنرا به بوم مینگاشتم
ترسیم باید کرد دوباره درخاطره تورا، چونانکه میلغزد موج ِ سکوت ثانیه ها درترنم نگاه
باید که چاره ای، دریچه ای شاید، از آنچه میگذرد در پژواک
و نقش ماهی چشمانت، که 
میپالد، درپلشت آبیِ صبح
دامون

١٤/١٠/٢٠١٤
نقاشی از نگین احتسابیان «نقطهء الف»


October 10, 2014

حقیقت






کنار نهری روان ایستاده ام
سایه ء بوزینه میجنبد درون آب
در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری
در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا
آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی
و آه، ای
تجسم های سرد و تکراری
که تُهی از حقیقتید
و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید
کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها
جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید
تا شاید
حقیقت را واضح تر کند، از آنکه که هست درون افکارم
کنار ِ نهر روانم، شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب
و حقیقت را جرعه ای از آن آب میپندارم، که سرچشمهء آن است
و نبودش را، احساس میکنم در طعم خشکیدهء لبهایم
**
آه، ای تبلهایِ تو خالی
و آه، ای قازه کشیده گان بر صورت
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

***
بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها
کنار نهر روان ایستاده ام با خنجری در کِتف، در پژوهش آب

دامون

٢١/ ١١/٢٠٠١


October 8, 2014

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی




تو نه چنانی که منم، من نه چُنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی


من همه در حکم توام، تو، تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی


با همه ات رشک برم، چون سوی من برگذری 

باش چُنین، تیز مران، تا که بدانم که تویی


دوش گذشتی ز بَرَم، بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوشِ مرا  جان و روانم، که تویی


چون تو مرا گوش کشان، بردی از اینجا که منم

بر سر آن منظره‌هاهم، بکشانم، که تویی

 

زین همه خاموش کنم، صبرِ ظفر نوش کنم

عذر برم بر گنهی، گفت زبانم که تویی


غزل شمارهٔ ۲۴۶۰






مولوی


دیوان شمس غزلیات







توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را ندارد؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند


دامون

به امتیاز کارگاه شعر دامون

October 6, 2014

پُرکن مرا





Take 2

پُرکن مرا

پُرکن مرا دوباره از خودت، درخویش من

!پر کن مرا دوباره، از شعر از غزل

خالیست حیاط اندیشه های من

پوسیده رنگ باغچه

.افسرده گشته گل

*

پُر کن مرا دوباره از شعر از غزل

پر کن مرا دوباره از خودت

!آغوش بازِ من



دامون
٠٦/١٠/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List