January 22, 2015

"بر جاده های تهی"



امروز داشتم به اخبار علمی نگاه مکردم، میگفت با تلسکوپ هاول دانشمندان نزدیکترین کهکشان به کهکشان شیری که خورشید ما هم خورده ای از آن است را رصد کرده اند و در آن بیشتر از یک میلیاد خورشید همتایِ خورشید ما وجود دارد و گِردِ هر خورشید چندین کُره ء گُدازان تا  خاکی وجود دارد و در بین آن کُرات حتی میتوان زمینی پیدا کرد که قابل کشت باشد، مدتی فکر کردم، دیدم حتی اگر هزار و پانصد سال نوری فاصلهء ما با زمین های مزروعی آنجا باشد دل براش پر نمیکشه، چرا که اهمیت کِشتن و برداشتن از دست رفته، به هر کجای هرکهکشان که سفر کنی، بجز کِشتهء خود دگر ندروی؛ یاد شعر حافظ افتادم  جایی برای خنده نبود، طنز تلخی بود
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
کانکه در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد
زِ دو روئی کشد از حاصل ِ خود وقت درو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
اندر این دایره میباش چو دف حلقه به گوش
ور قفائی خوری از دایرهء خویش مرو
آتش زرق و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

دامون
به ی.رُ.

٢٢/٠١/٢٠١٥

January 11, 2015

نمایش



کُتِ شکاری و کفشهای کاکی و ریشی از ورا ءِ بناگوش گذشته، کنار پرده ای مملو از گُل و بُلبل
و آن طرف پنیرکی تُرشیده در تَقاری پُر از تَرَک در تئاتر فجر
این بی اعتباریِ گاه واره ی دانشِ شرق است و پرده بازیِ آماتوروار به سبک دالی
دامون

١١/٠١/٢٠١٥



کفش های کاکی:کفشهای راحت
کُتِ شکاری و کفشهای کاکی: کت و کفشی که با هم نمیاد 

January 7, 2015

من چارلی هستم





......من چارلی هستم
زبانی که میگوید به طنز، که شاید دریچه ای را بگشاید، در نقشی وراءِ آنچه تو در سیطرهء خویش دیده ای
من چارلی هستم، که نا به هنگام ِ تردد جبر را، با چند خط خطی ساده، به تو، نشان دادم
من چارلی هستم، به ساده گی آنکه با مرگ خود، طنز تلخ واقعیت را، به فتوا نشسته ام


دامون

٠٧/٠١٢٠١٥

January 4, 2015

آغاز








این

منم
.به زمین ِ گرم خورده ای شاید، به جبر روزگار

.بی ستاره ای، در یزرع این کهکشان سرد

.آدمی، نام نهاده به خویش، فرزندی از آدمی دگر

به زمین گرم خورده ای دگر

بی ستاره ای
 
.در یزرع این کهکشان سرد



دامون

٢٩/١٢/٨٩

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List