April 20, 2014

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم


گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام ِخضر می‌ نوشم ز باغ عیش گل چینم
 مگر دیوانه خواهم شد در این سودا، که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم، پری در خواب می‌بینم
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتاد
تذرو طرفه من گیرم، که چالاک است شاهینم
و گر باور نمی‌داری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه می‌گیرد ز نوک کلک مشکینم
ز حافظ پُرس رمز ِ عشق و شرح مستی از من خواه
که با جام و قدح هر شب حریف ماه و پروینم


غزل از حافظ 

April 9, 2014

شعری بدون نام



به هر سو میدوانم اسب چشمانم
مگر در لابلای آهن و پولاد
در بست و بوم کوچه های شهر
مهمان دیدارت شوم، ای دوست
دستانم را قایق وار - به پهنی یک پنجره
روانه دیدار با دستانت کنم
و در چلهء خمیازه های محض
دستانت حائل ِ شانه هایم شود
*
سکوت غمگین سُوالهای بیجواب و ترشیده، در هواست آویزان
و در آوشخوار آهوان، جز پژواک محض نیست
و خمیازهء گرسنهگی در هر بند استخوان من
شمشیر گسیخته - به خونخواهی دلم
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
در لابلای آ هن و پولاد
در بوم و بست کوچهء عشق
مابین هر سؤال
مابین پهنهء در
لحظه ای دیگر باید مرا، سخنی دیگر باید مرا
 رودکی وار
تا با واژه ای نازکتر از نوک سوزن، بشکافم
تجسم تنها بودن در چشمانت را 
و وزن خویش در اندیشه ات را
*
بی من چه حال 
میان کوزهء لبهات؟


دامون


٠٧/٠٢/٢٠٠٤


دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیدهء ماست
 عراقی

سخن رودکی وار نیکو بود
سخنهای من رودکی وار نیست
گلستان سعدی

نقاشی از دامون

April 1, 2014

انتحار





غصه مرا میخورد زره  زره
قبل از آنکه من غصه ای برای خویشم بخورم
آب میشوم
به زمین میشوم
و این خُشکسالی و قحط نا مقدس شرم
میخوروشد به زره زرهء من
و در سوره های حجو انسانی
اتفاق من با زندگی به اطلاق میرسد
گُم میشوید همه درون خاطره ام
من دیگر من نیست
دامون
٠١/٠٤/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List