October 28, 2013

مر عاشقان را پند کس




مر عاشقان را پند کس، هرگز نباشد سودمند
نی، آنچنان سیلیست آن، کی کِ اش تواند کرد بند؟
ذوق سر ِ سرمست را، هرگز نداند عاقلی
حال دل ِ بی‌هوش را، هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی، شاهان اگر بویی برند
زان باده‌ها، کآن عاشقان، در مجلس دل می‌خورند
خسرو وداع ملک خویش، از بهر شیرین می‌کند
فرهاد هم از بهر او، بر کوه، می‌کوبد کمند
مجنون ز حلقه ء عاقلان، از عشق- به لیلی می‌رمد
بر سُبلت هر سرکشی، کرده است وامق ریشخند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بِسَستَم چند چند
*
من بس کنم، تو چُست شُو، شب بر سر این بام شُو
خوش غلغلی در شهر زن، ای جان به آواز بلند

دیوان شمس

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

October 24, 2013

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست






مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبم چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست


سعدی

October 22, 2013

تکرار مکرر‌ِ





وقتیکه انتهای‌ ِ پست این دوران را

و پیش نوشتهء داستان خوشبختی را

با دیدهء ماهر اندیشه ات تفکیک میکنی

و نشانه قدرت را، آن فراز حیوانی را در جبر

در زیر پوست ِ ناخُنت احساس

وآن طعفن تکرار مکرر‌ِ داشتن وبیشتر داشتن را، به هر عنوان وقیمت

و آن غریضهء انسانت را در زیر نقابی مملو از تکّبر، به خاک آرزوها بسپاری

آری وقتیکه

آری آنسانکه

آری، در آن دمان که، از گاهوار معرفت دور گشته ای

دیگر به زیر پای، شکستن بال پرنده

ویا بریدن صدای‌ ِ چکاوک در گلویش هم، برایت اغماض گشته است و

آن قعر قهقرا، آن فراز نشیمن اندیشه ات از شهوتِ سعود، ارضاع گشته است

چرا که علت معلوم را در سعود به پایینتر از بالا دیده ای

چرا که پیش نبشتهء بلقور شده ای را طعام‌ ِ روح ِ فرشته میدانی


دامون










  

October 18, 2013

در محض شب



نه برقرار سکون، و نه بر خیال تهی ِ آب
مُماس در ذکر ِگم گشته گی هایم
در بوریای هزار فسانهء دنیا به پرسه ام
*
طلسم لَقْ به این وادی فشانده اند
در برزخی تُهی ز لبخند
من، آن، بجا مانده ز دنیای ِ کا غذی ام، که در آمالی از حروف، به لبخندیست مسرور و 
افتاده ازسکون
چُنان موج میسُراید صدای دریا را
در محض شب 

دامون

١٠/١٨/٢٠١٣



October 16, 2013

بهر طویل




زندگی، صحنه ء بازیست و ما هریک نقشی از اندیشهء خود را به روی پردهء هر روز، اگر غمگین اگر شاداب به هر نحوی که میباید نه می شاید، به گرما گرم این آتش که میسوزد  به هر هیمه به هر تروار، چه در گرماش چه در شعله اش به دلگرمی  ویا دودش که چون ابری ولی نازا نمیبارد به بام و کومه های ِ ما، نشسته در خیال و خلصه و وجدی چُنان کو گفته باشندش که خوشبخت است ویا در بخت بی بختی گرفتار


دامون


٠١/٠١/٨٩






October 12, 2013

جان من و جان او




جان من و جان او، بسته است به یکدیگر
همرنگ شود از او، گر خیر بود گر شر

*
ای دلبر شنگ من، ای مایه رنگ من
ای شکّر تَنگ من، از تُنگ شکر خوشتر
ای ضربت تو محکم، ای نکته تو مرهم
"من "گشته تمامی تو، تا من تو شود یکسر
*
همسایه اگر بودی، چهره چو تو بنمودی
این خانه یکی کردی، ای خوش قمر ِ انور
یک حمله تو شاهانه، برگیر به این خانه 
تا جز تو فنا گردد، هم کافر و هم منکر
*
مس گفت که زر گشتم، از تابش آن کوره
چون گشت دلش تابان، زان آتش نیکوفر
مس باز به خویش آمد، نوشش همه نیش آمد
چون باز به پیش آمد، اکسیرگر اشهر
*
چون محو شود راهم، نی جویم و نی خواهم

زیرا همه کس داند

که اکسیر نخواهد زر

مولوی » دیوان شمس » غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳١


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List