January 24, 2017

جدایی




بزرگانِ این نمایشِ اُسکار را 
همه میدانند
که سر سپرده به پولند، و درترفندی نادر
 "جدایی"را، رستم دستان دیگری خوانند.
تمام مغلطه اینجاست که جهان
 تشنهٔ  پرستشِ خویش است و باید که  طاوانِ  کردهٔ خویش را، بپردازد.
***
فلودٍ  سِحرآمیز به نغمه میخواند: تمدنی سیاه در پیش است
و در میان هیاهو
صدای زجه و زنجیر



 دامون

۰۱/۲۴/۲۰۱۷

January 23, 2017

پنجره



میپایدم ز دور دست هنوز شراره ای در میان خاطره ها
عکس من در آب است، من به او مینگرم
افقی گم شده در پنجره ها بیصدا می خواند
در پسِ کوچه ٔ عشق،  ماهیان میدانند! 

دامون
  ۱/۲۳/۲۰۱۷


January 14, 2017

دانسته هایم






دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام
که هنوز هم نفهمیده ام 
کین ناکُجا را چه انتهاست.
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین
فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن
قابیل ِ چماق گونه
در فَلاخَن، سنگی را 
به سیدِ کَبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
وانگاهان 
همچون پرتاب ِ سنگیست 
شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی
 تو را
چون کَهَر اسبی در گل مانده در مُقابل ِ چشمانت
*
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید 
نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این 
همان حرف ِ نادانسته را ماند که سُقراط ِ حکیم را 
در گل چونان گُماشت که گوید: ندانسته هایم بر هر آنچه
 تا به حال دانستم، چربید

دامون
 ١٥/٠٤/٢٠٠٩

فلاخن یا قلاب سنگ: از ابزار شکارو جنگ در عصر حجر میباشد
سقراط حکیم: فیلسوف یونانی که ندانسته ها را  بیشتر از دانستهء آدمی میداند. 
کبک دری: تیره ای از نژاد کبک است در فلات ایران
قابیل یا قابیل چماق گونه: در ادیانِ ابراهیمی، فرزند بزرگتر آدم، برادِرِ هابیل، با چهره ای زُمُخت که برادرش را میکُشد .

January 10, 2017

شطرنج






زندگی در یک نظر چون بازی شطرنج را ماند که تو، شاه و وزیرت را میدهی یکجا
 تا شوی مات، مبهوت، بیگانه ای با خود
*
و تو فردای نزدیکی میآئی و سربازی و او، سرباز این شطرنج
و روزی محو میگردی از رخ شطرنج
و میگویند: انتهارش مات 
*
زندگی در اصل هم یک بازی شطرنج را ماند، زندگی شط است و ما اندوه یک رنج

دامون

  ٠١/١٠/٢٠١٧

نقاشی: مارس من 

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List