April 13, 2016

که ترس، دیوار میسازد



 این روزگار سیاه، حتی 
اتفاقی افتاده را معجزهء خویش میخواند، در حال نیست، در کنارهء کدام جاده ء سرگردان 
لنگر این تخته شسته را به آب داده است!
مکتب ِ دورنِ خویش را وا ماندن را، وا زده بودن را، آن لطایفُالحِیَل را
از صبح تا به شب 
از هر طرف که بشاید 
بلقور صد هزارسال دشمنی و نژاد پرستی و هزار زهر مار دگر
به نقش بِنشینَد. 
گر، ترس نبود، پس 
چه بود 
که دیواری به بلندایِ دروغ را 
صحیح انگاشت؟

طوطی وار بخواند آن سر مگو را
که مثل کورس دلار در نوسان است.
من
 با خشم خویش شکستم آن دیوار گچی را
چرا که نخواستم
هزاران هزار سالِ دگر، به سجده بنشینیم
رَعی و رایِ خویش را
 در سنگواره ها نَظاره کنم
و این
 بهانه ای به مطلبِ تو 
که گفتی
 «ترس، دیوار میسازد»

دامون
٠٤/١٠/٢٠١٦

April 11, 2016

تعریفی که مسئله را













طرح و تعریفی که مسئله را بُقرنجتر از آن است و آن کند که نبایست، اما اتفاقی بوده که افتاده، فراموشش کنید و مثل پایان فیلم و تئاتر بروید به خانه های خود

اتفاقی افتاده؟ مثل *صبوحی که شکستسته؟ 


و آبی که ریخته*؟ 


این گلها که با چنگ زمخت توپ و تفنگ تو شکسته و پر پر شده را که نمیشه فراموش کرد، این قسمت آغاز این قصه ی درد آور است


مگر که زیر پیالهء حرفهایت نیم کاسه ای باشد 


.شَکّم از آن‌ بود، به  آسمان ُ زمین دوختنت، که میگویی شروع قصه خدا بودو قصه های دگر دروغ






دامون






٠٤/١١/٢٠١٦

April 8, 2016

در بلندی بالا دست



ابرها آنجا، نزدیک بودند به سنگها و شاید به زیر پا
من بودم در بامی به بلندی خانه ی  عنقا
نه سیمرغی و نه هما
فقط من
تنها

دامون


٠١/٢١/٢٠١٦
پی. اس
عکس از قُلهء قَرَناز، در جنوب شرقی عکس ، مُشرک به بلندیهای تخت‌ِ‌ سلیمان در شمال شرقی زنجان با چهار گوش تکاب عکاس خودم ، در رد یابی افیولیتهای مازاد از برخورد و بسته شدن اقیانوس نئو تِتیس، توسط تکتونیکِ قاره ای   و بالا رانده گی ِ فلات ایرا ن موسوم به نیم قارهء باختران که تا سرحدِ جنوب جنوب شرقی ایران به آتشفشان تفتان ختم میشود و از سنکهای اسیدی و گرانیتهای سلسلهء دوران تا تخریبات اُقیانوسی یعنی همان اُفیُلیتهای سنگین که قُلهء قره ناز بیرون زده گی اش است، بگذریم 



دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List