این روزگار سیاه، حتی
اتفاقی افتاده را معجزهء خویش میخواند، در حال نیست، در کنارهء کدام جاده ء سرگردان
لنگر این تخته شسته را به آب داده
است!
مکتب ِ دورنِ خویش را وا ماندن را، وا زده بودن را، آن لطایفُالحِیَل را
از صبح
تا به شب
از هر طرف که بشاید
بلقور صد هزارسال دشمنی و نژاد پرستی و هزار زهر مار
دگر
به نقش بِنشینَد.
گر، ترس نبود، پس
چه بود
که دیواری به بلندایِ دروغ را
صحیح انگاشت؟
طوطی وار بخواند آن سر مگو را
که مثل
کورس دلار در نوسان است.
من
با خشم خویش شکستم آن دیوار گچی را
چرا که نخواستم
هزاران هزار سالِ دگر، به سجده بنشینیم
رَعی و رایِ خویش را
در سنگواره ها
نَظاره کنم
و این
بهانه ای به مطلبِ تو
بهانه ای به مطلبِ تو
که گفتی
«ترس، دیوار میسازد»
«ترس، دیوار میسازد»
دامون
٠٤/١٠/٢٠١٦