April 30, 2024

من پیش از این میخواستم ۲

 







من پیش از این میخواستم
گفتار خود را مشتری
:وَاکنون
همی‌خواهم ز تو
کَز گفتِ خویشم
واخری

بت‌ها تراشیدم بسی
بهر فریب هر کسی
مست خلیلم
من کنون
.سیر آمدم از آذری

آمد بتی بی‌رنگ و بو
دستم معطر شد به او
!استاد دیگر را بجو
.بهر دکان بُتگری

دکانِ خود پرداختم
اِنگاره هاش، انداختم
قدرِ جنون بشناختم
.زَ اندیشه‌ها ی بر بری

هر صورتی آید به دل
!گویم برون رو ای مُضِل
ترکیب او ویران کنم
گر او نماید لمتری

کی درخور لیلی بود؟
آن کَس
.... 
:کز او مجنون شود
پای علم آن کس بود
که او راست
.جانی یُو سری


غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
دیوان شمس

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

کلمه ترکیب

واخریدن: برحضرداشتن 

اِنگاره: قفل، چفتُ بست

مُضل: گمراه کننده

لمتری: فربهی. تنومندی

کی: اینجا چه کسی در وزن کی بود  کجا بود

از این گذشته دلیل سرودن این شعر از مولوی بیشتر: ندامت از گذشتهِٔ خویش است، همتایِ اکثر غزل هایش،  نکته ای که بیشتر آنرا زیبا میدارد یک اعتراف را میماند از گذشتهٔ فرمایشی، ورع خود نمایی بیش از پیش 
به هر قیمت 
.و حال را مینگرد، رهایی از شیفته بودن به دروغ
 
میباید دانست، مولوی، سُراینده غزل بالا، شغل یکُمش شاعری نبوده، او حتی اختر شناس هم بوده
اما شغلش زمین شناس و اختر شناس نبوده

ملوی یک پدیده یک تلایهٔ نُوین در عصری دلگیر بوده‌، در زمان بنبستِ در دانش درحقیتِ محض

برای درک برتر نوشته اش، فراداشتنِ فکری باز است، که جهان را از چشم یک شاعر نبیند

اینجا فقط شعر نیست که به گوش خوش نشیند،  با به به و چه چهی به دنبال

 شعر در دست او یک حربه است
 
میدان دید، اندیشهٔ انسان، به دو صورت بازتر میشود، یکی از خواستگاهِ مادی خویش با تجربیات تمام شده در غیاب تحولی  تازه ودیگری

 شنیدنِ آن ازگوشِ جان است،آن نهفته ای که در تو، تو را میسازد و منرا، درمن، تّهی شدن از قالب خویش، حلول  به دورنمایی
 که در آن اتفاق، پیش ساخته و کاذب نیست 

جدا از زیبایی حرف حرف این شعر خواننده را مشتاق به بیشتر خواندن آن میدارد،  مفهومی جذابتر را در بر میگیرد هماننِد یک

 پییِس از یک تئاتر با نتیجه ای معلوم  نیست که ، به میل ما خوش بیاید یا بد، آشِ کشکی هم نیست، مثل نماز ودعا سجده و هزار

 کوفت، که از بدو تاریخ و با اُلگو های متفاوت همان قصه را تکرارکند، طوطی وار

نقطهٔ عطفی که درجه انسان را ارتقاع دهد، در آن کمتر پیداست؛ تاریخچهٔ عمرِ  کوته انسانرا، اگر که خوب بنگری: تکرار مکرر 

 یک اشتباه که مثل گاو به پیشانیِمان بسته ایم، گذشته را حال و آینده را گذشته میپندایم

این توان خواننده است که در چه عمقی از این دریا قوطه ور است روش تصحیح من، اینجا برداشت شخص من است و

 درجهٔ اعتبار بزرگان را حائض نیست، سُق بر  سُلطه فکریِ کسی  ندارم

  !حال، تو پادشاهِ کشور خودی آنسان بخواندش که آنسانت آرزوست

 اینرا اینجا، به صورت پاورقی نوشتم 

 
دامون

۲۵۸۳/۰۲ /۰۲

April 19, 2024

لب ریخته







و من

میآویزم دگر باره در جامه دان
 
حکایتُ اندیشه ء تو را

تامهتاب شبی دیگر و آسوده خیالی در من

باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو

پنهان گذارمت

که مبادا، دیده بجنبد در هوای ِ تو

و گُر بگیرد دل 

به خاطره ای



دامون


١٢/آذر/١٣۸٨

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List