May 6, 2024

برداشت از یک شعر






متاصفانه، تاریخ و گذشتهٔ درهم و برهمی داریم، دوستی نشسته و بیش از شش جلد خطیِ شمس تبریز را در مقابله میگذارد و برداشتِ آنرا تعریف میکند و این کمی تکراری میشود و نقطهء عطفی در آن  نمینماید، به بُن بست میرسد، خسته کننده وفحمیدنش  مشکل و مشکلتر میشود چرا که میرزا بنویس هایِ آنزمان، شاگردانِ زیرک مولوی، در اکثر شعرها دخلُ تصرف میکرده اند 
 و این خواسته مولوی نبوده؛ در پاورقی به آن اشاره شد که مولوی شعر را حربه ای منسجم بر علیهِ دشمنانش، استفاده میکرده. از این گذشته، در همان سطور با طعنه کنایه، انتقادش راهم، از زمانهٔ خویش میکرده


من دزد دیدم کو برد 
مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را
چون من بدزدد 
از میان

خواهند از سلطان امان
چون دزد 
افزونی کند
دزدی، چو سلطان می کند
پس از کجا خواهند امان؟

مولوی در اکثر غزلهایش از موجود یا ناموجودی سخن میگود که در چهرهء شمس تبریز بر او نمایان میشود
 زمان بندی فکری مولوی را،  سروده ها ونوشته هایش را، میتوان برسه زمان تفکیک داد، اول زمانِ تحصیل، صفر از ایران   وداع با عزیزانی که با وجود شرایط سیاسی ایران در آنزمان، در ایران ماندند و تا آخرین لحظه جنگیدند ؛بعضی هم سرِ تسلیم،آوردند؛ گذشته از این، زمان دوم وقتی احادث میشود که دانسته های او از حد میگذرد، و هزاران طلبه ای که از او پِی روی میکرده اند را دربر میگریرد؛ از آنزمان به بعد را،  دورهء سوم، که با آشنایی با شمس تبریز است، یاقی شدن و پشت بر مذهبِ منسوخ کردن او، وعشق وحجران بعدازآن
 
عشق است آن سلطان
که او
از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد
 حق سرکشان را
موکشان

عشق است آن دزدی 
که او
از شحنه گان دل می برد

در خدمت آن دزد بین
تو شحنه گان را 
بیکران

آواز دادم دوش من
!کای خفتگان
دزد آمده‌است

دزدید او از چابکی
 در حین زبانم
از دهان

گفتم ببندم دست تو
 او خود بِبَست دستان من
گفتم به زندانت کنم
 او: می نگنجم در جهان

از لذت دزدی 
چُو او
هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او
در زیرکی 
گشته نهان

خلقی ببین نیم شبان
جمع آمده
کان دزد کو؟
او نیز می پرسد 
کِه کو؟
آن دزد 
که او
خود در میان

از اینجا به بعد، این شعر،خطابه ای میشود و رویِ سخن به شمس میکند
و این قرار نبود
به مشامِ خیلی، خوشآیند نمیآمده که: شمسِ تبریزی بیاید و پتهء همهء آنانرا به آب دهد
:که میگوید

!ای مایه هر گفت و گوی

ای 
!دشمنانِ دوست روی

!ای هم حیاتِ جاودان
ای 
!هم بلای ناگهان

درست خبر دارد، با چه کسانی در مراوده است، در چشم مجتحدانش، کسی بالاتر از او در فهمیدگی وجود ندارد،  هر چیزی را که او میگفته بایستی بی چرا و اما دنبال میکرده اند، واین، باعث سرکشی میشود و دسیسه  ای برای دلقک بازی هایِ ماقبل تاریخ، که عده ای دلال و قَوّادِ دررداده‌ وعمامه،  همانند کفتار  به چپاول شعر هایش بر بیایند و بر وِفقِ مراد خود چند  خطی از آن بزنند و یا  با فتحه و زَمه ای موضوع شعر را به خواستِ خود، تغییر دهند
:عاشقانه میسراید
 
ای رفته اندر خون دل
 ای دل تو را کرده بُحِل

بر من بزن زخم مُهِل
حقا 
نمی‌خواهم امان

سخته، کمان را خوش بکَش
!بر من بزن آن تیر وَش

ای من فدای تیر تو
 !ای من غلام آن کمان

زخم تو در رگ‌های من
جان است و جان افزای من

شمشیر تو
بر نای من
!حق است 
 !شاهنشاهِ من

گو خلقِِ اسماعیل را
از خنجرت شُکری کند
جرجیس گو
کز زخم تو 
جانی سپارد هر زمان

شه شمس تبریزی من
چون بازآمد از سفر
یک چند بُد
اندر بشُد
یکدم چو عنقا بی‌نِشَان


دیوان شمس
غزلیات

غزل شمارهٔ ۱۸۱۰



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند

دامون

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List