March 31, 2018

قصه ای نه دروغ




میشود،  نشود و اگر شد، آن نشود که باید میشد؟
یا اینکه تصادفان،آن شد که نباید میشد؟
سخن، اینجاست که:
حالا را چه شود؟
گوییم، هرچه که خواستند شد، و هر چه را خواستیم نشد
حکایت آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت
اما، حالا را چه شود؟
حکایتِ آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت؟
یا اینکه قصه ای از حقیقتِ مطلغ و راست، حکایتی نو؟
قصه ای نه دروغ.





دامون

۲۸/۰۳/۲۰۱۸

March 17, 2018

در این زندان





من در من گرفتار‌ ِ من است
در تنهائی، در رؤیا، در خواب و بیداری
من گرفتار آن من که میبندد مرا به مُزهء سنگین ندانم
*
در خویش مینگرم _ ناگونه، گم، هر گوشهء اندیشه را
در خویش می نتوانم گذشت، از معبر این دیوار
می مرا دستها بسته میماند در این زندان ِ در بسته
می به اندیشه فُرو رفته به جا
می گرفتار است در میم من
در من بسی من ها
و من تنها



دامون

٠٨/٠٧/٢٠٠٩

March 15, 2018

د ُچار





این د ُچار، این جبر که در زمان ما جاریست

و این من در ما، که ایستاده

میان این در بی پیکر

این دُچار 
که میزُداید مرا ز تو

این من
که ما، از پشت چشمش پیداست.


دامون

٠٩/٠٥/٢٠١٤

March 11, 2018

کوچ







به شعر نمیآیدم سخن 
شعری، ترانه ای دیگر نمی آیدم  به یاد
 دستم نمیرود دگر، به تمنای دستِ دیگری
 و خمیازه میکشدم فکر به پوچیِ دل بستن. 
 بیتوته کرده ام، بر بوریای خویش، از جمع عاشقان به دور
بی سوزِ خنجری در کِتفِ نازُکم، بی طعمِ تلخِ گسیختن.




دامون


۱۱/۰۲/۲۰۱۸
توضیح: بیتوته کردن، کنج عُزلت گزیدن.
 بوریا: فرش حصیری که در تقابن با فرش ابریشم  ناچیز و کم قیمت است.
کتف:جایی در پشت پایین تر از  شانه، نزدیکهای قلب! 


March 7, 2018

چشمک بزن ستاره




الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خوابیده 

رنگ هوا پریده 



شغالا خندون شدن 

خوروسا پنهون شدن 

روباه مکار اومد 

چارسو رو بست با کلک 



هاجستن و واجستن 

تو حوض نقره جستن 

دیگ حلیم داغ داغ 

دست و پا ها شد چُلاغ 



بگیر و ببند فراوون 

قداره بند فراوون 

ولگردا ی چندر قاز 

رئیس زندون شدن 



بگیر بکش کارشون 

مرده ها نُشخوارشون 

خیابونا جُلوونگاه 

مدرسه ها قبرسون 



مردا روی مخته 

پشتسر ِ هم یه تخته 

دستمال بدست و خندون 

قالی رو بنداز تو ایوون 



اوسا بدوش کارشون 

آتیش به انبارشون 

مردوم و خواب کردن 

تو گوشاشون چوب پنبه 



اتل متل تو توله 

آینده مون چه جوره 

پولا رو بردن هندسون 

برای باغ و بستون 



هاچین و واچین تموم شُد 

عمر ِ جوونا حروم شد 

نه دانش و نه ثروت 

نه مملکت نه حرمت 




هرکی هرکی کارشون 

شمش طلا مالشون 

تو اینگلیس و آلمان 

آواره های ایران 



الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خابیده 

رنگ هوا پریده 



چشمک بزن ستاره 

تو ابر پاره پاره 

تا بدونم که هستی 

چشمام و غم نگیره 

دلم و ماتم نگیره 



دامون 





٢١/٠١/٩٢ 


این شعر از مجموعه سرودها وبازی های کودکان از ایام نه چندان  قدیم در ایران الهام گرفته شده من خواستم با دوباره سرودن آنها به سبکی دیگر آنها را با موضوع های روزمره امروزی و بیشتر به صورت انتقادی تغییر دهم، بدون تغییر  ملودی اولیه شان.
دامون

March 4, 2018

"رفتم به باغی"







چند روز پیش داخل حیاط خونه روی درخت چنار بزرگی که شاخه هاش سر کشیدن تو آسمون یک کلاغ سیاه نشسته بود نمیدانم چرا انقدر ساکت بود، معمولان کلاغها غار غار میکنند امااین یکی مثل مجسمه نشسته بود بالای درخت تنگ غروب بود، یاد داستان کلاغ و روباه افتادم، گفتم شاید تجربه بدی از غار غار کردن زیاد داشته باشه ، یکباره  رفتم تو خیال زمان کودکیم، مدرسه کتابهای درسی مخصوصاً کتاب فارسی هاش، دستور زبان، انشا هایی که مینوشتیم "تعطیلات عید را چگونه گذراندید، یا فصل تابستان را تعریف کنید"؛ یاد یک شعرهم افتادم که در هنگام بازی نفر اول گروهی که توش بودی میگفت و از روی گروه دوم که همه دولا دولا پشت سر هم ایستاده بودند میپرید، و انهایی که در گروهش بودند همان را در هنگام پریدن تکرار میکرند و این تا به آنجا پیش میرفت که شخص اول یا تُپُق میزد یا که داستان را اشتباهی میگفت و همه میخندیدند و سوخته ها باید دو دولا میشدند م وبازی دوباره تکرار میشد تا خسته میشدیم. شعر "رفتم به باغی، دیدم کلاغی" را بیشتری ها میدونند، من یک برداشت دیگه ازش کردم ، با تیترهای تعریفی دستور زبان که خنده دار بود، گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش

داستان "رفتم به باغی"

روزی، اول شخصی نکره با دوم شخصی نکره، در ماضی بعید گفت و گو میکرد؛ یعنی یک روز شخصی ناشناس به شخص ناشناس دیگری، داستانی را از گذشتهٔ دور نغل میکرد، او میگفت: روزی روزگاری، سوم شخصی نکره، در باغی، کلاغی را میبیند که بر دیوار باغ نشسته، او سنگی را برداشته به طرف کلاغ پرتاب میکند، سنگ به پای کلاغ اصابت کرده که در اثر آن پای  کلاغ میشکند، بعد از چندی با وجود دوا دکتر زیاد کلاغ از شدت جراحات وارده دار فانی را وداع گفته واز دنیا میرود؛ از غم از دست دادن کلاغ، سوم شخص نکره، یا بهتر بگوئیم "شخص ضارب" مجلس ترحیمی ترتیب داده، (همانند نظری پزون ِ خودمان)، و دوستانش را به  آن دعوت کرده که هفت شبانه و هفت روزِ متمادی را، به لمباندن غذا های لزیز می پردازند
                                                 


    پایان

دامون
توضیح: عکس بالا خرابه های کاروانسرا یی در حاشیه کویر مرکزی ایران در کنار یک نخلستان در شهرستان "راور؟؟" است.
۰۳/۲۵/۲۰۱۷

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List