October 18, 2017

اتفاق ۱


اول از همه امیدوارم که بتونم آن چه در فکرم هست، تا آخر بنویسم.
من عاشق شعر هستم، عاشق جمله های پر معنی  که معماری و قواره ای دارند با ابعادی ناشناخته.
از این رو،آنها را کنجکاو میخوانم  ساعت ها و ساعت ها؛
 اولین کتابهایی را که خواندم، بیشتر از نویسنده های قدیم بود، کلیله و دمنه، جوامع الحکایات، مثنوی ،سعدی، حافظ، شمس، عبید وعراقی،  بعد از آن کتابهای زیادی از عصر معاصر مثل میرزاده عشقی، عارف ، ایرج، بهار و چندین کتاب دیگر که زیاد به یادم نمونده شعر نو دری به دنیای دیگری بود با حجم و گوشه های دنیای امروزی، حالا از اینها بگذریم من چند تا کتاب که یادگار از آن زمان است را هنوز همراه دارم   یکیش کتاب کلیات عراقی هستش با احتمام و تصحیح استاد فقید، سعیدِ نفیسی که معلوم است از نسخه های خطیِ شاگردانِ فخرالدین عراقی نوشته شده نفیسی بینهایت وقت صرف جمع آوری آن کرده که مقدمه ای بر آن هست از  تاریخ نویسان و شاگردانش که داستان زندگی عراقی را به نقش کشیده اند، حالا چه دروغ یا راست داستانی زیبا و دلنشین است از شخصی که با سن و سالی کم که استاد  منطق و فلسفه( صرف و نهی) در مدرسه ای در نهاوند آن روز ها شده و  به تدریس است، تا زمانی که شمس تبریزی به آن مکان میرسید،  همان شمس معشوق (دلیل ویا معلمِ) مولوی، که در زمان اتفاق این داستان هنوز با جلالدین ملوی دیداری نداشته  که به آن مدرسه میرسد و دستارِعراقی را در هم میکند با جزوه ای که قلب عراقی را  میسوزاند واین  شروعِ در هم شکستن قوانین معقول عراقی میشود که تاثیرش بیشتر به داستانهای تخیلی شبیه است تا به اتفاقی در سطحِ یک  معارفه با شخصی دیگر و اینکه عراقی را چُنان مشتاق میکنه که بعد از رفتن شمس از آن دیار،  به تعقیب او بره و تا دست دوستی به او بدهد و ملازم اوشود
 زمان دیدار دوباره اش با شمس به حادثه های زیادی بر میخورد که چندین سال طول میکشد و عراقی را به پُختهگی یک عالم  تَجَلّی میدهد، باری، در آن حکایت که بیشتر به افسانه میماند عراقی بعد از  پیدا کردن رد پای شمس و ملازمانش به آنها میپیوندد که از کناره کویر به هند مسافرت میکنند، اما این انتهای داستان و وصال نیست و تازه اول آن است چون طوفانی از شن و خاک و سنگ اطرافشان را فرا میگیرد که چشم چشم را نمیبیند و یا ران را از یکدیگر وا میگذارد،  شمس و چند تن از یک سو و عراقی از سویی دیگر میرود، حال داستان به کجا میانجامد را باید در بحث دیگری دنبال کرد اما این سوژه ای شد برای شعری که من از آن اقتباس کردم به نام " در غیاب دیدار" که در اینجا میاورم شاید شما هم دوست داشته باشید

در غیاب دیدار

در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که هر دَمَش تنوره ء آژدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم
در این احوال مرا چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من ازعارض‌ ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم، موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را گُذشتم
از آن دزدیده دل، نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان در شُدم
*
چند منزلی در نگذُشتم
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش، تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی، برشهادت دوست
دست از جان شسته به اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله

دامون


٢٢/٠٥/٢٠٠٩
کلیات عراقی را هنوز دارم و مطالعه اش میکنم چون نکته های زیادی دارد که شاید بتوانم در آینده از طرز تفکر او در اینجا بنویسم ولی فعلان به همین بسنده
دامون

۱۰/۱۴/۲۰۱۷

October 9, 2017

تندیس




تندیسی از حقیقت محض،
در استاده،
در کریاس این در خاموش
در این پس کوچهء سوزان، که دل آواز هر بنده اش
ملغمه ای از بسته زبان است، که چونان الکن و مات
رنگِ چهرهء خویش را در شب گُداز این ره ِتاریک،
سرود کرده است.
و من دستان ‌خواهشم را در بُهتان عشق و افسانه
ازیاد برده ام، و آنها را
برای سبز شدن حتی، به بازی نگرفته ام.
مغموم، از هر رنگ  و از هر شراره ای
که مرا، به یاد خویش آرد
به یاد این تندیس، که ایستاده در پهنهء در


دامون

۱۰/۰۹/۲۰۱۷
با اقتباس از برداشت اول

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List