June 29, 2014

دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا








دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا

مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا

جام می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود

خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا

صد هزاران یوسف از حُسنش چو من حیران شده

ناله می‌کردند که ای پیدایِ پنهان، تا کجا؟

جان به پیشش در سجود از خاک ره بُد بیشتر

عقل، دیوانه شده، نعره زنان بهرِ دوا

جیب‌ها بشکافتند، خویشتن دارانِ عشق

دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا

عالمی کرده خراب او، از برای یک کرشم

وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر به جا

هوشیاران سر فکنده، جمله خود از بیم و ترس

پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا

و آنکه مستان خمار جادوی اویند، نیز

چون ثنا گویند؟ که از هستی فتادستند جدا


من، جفاگر، بی‌وفا جُستم، که هم جامم شود

پیش او صف‌ها کشیده، بی‌دعا و بی‌ثنا

پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا

ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش

چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا

گه به پای همدگر چون مجرمان معترف

می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا

باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک

هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما

یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک

وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا

ترک را تاجی به سر، که ایمان، لقب دادم تو را

بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها

آن یکی صوفی مقیم صومعه ی پاکی شده

وین مُقامر در خراباتی نهاده، رخت‌ها

چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور

جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی

ترس جان در صومعه افتاد از آن ترسا صنم

می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا

وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر

می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا

شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن

جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا

نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان

ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا



مقامر: قمارباز و حریف . قمارکننده . قمارباز



غزل شمارهٔ ۱۵٢




تفکیک جملات،تغییر، پیرایش لغات به استنباط و معنی آنها، از دامون
این شعر به انحصار کارگاه شعر دامون است
استفاده از آن با ذکر ماخذ آزاد است

مصطفی صُدیری

June 15, 2014

باغ ِ سنگ


اینجا که منم، نه یک دیوار است، که با او بشود حرفی زد
و نه سنگی به صبوری من دل شُده طاق
رخستی میخواهم
تا به احوال ِ پریشان شده ام
پوز خندی بزنم
پوز خندی، به اندازهء عُریانی ِ یک طنز رکیک
و به تلخی دُوم ِ عقرب مرگ
**
خوش به حال پری ِدریایی
که دگر
جُز به افسانه از او نیست خبر
*
من تخیل نیست، تو هم افسانه نبود
و از آن از صبح ازل
تا به این عصر، که شقالان در آن میخوانند،  یکه تنهامانده
ما، در اینجا که منم مثل یک دیوار است
مثل ِ افسانه از او، جُز به پژواک خودت، نیست خبر
من، به سنگی ماند، به صبوری ِ همه دلشُده گان
پری دریایی
خوب میداند
نبض دریای طلاطم زده ای
گوشها را بُرده است
و در این تنهایی
و در این قعر سکوت
.....
دامون

١٣/٠٦/٢٠١٤


June 13, 2014

ای طَّیِران ِ قدس را



ای طَّیِران ِ قدس را، عشقت فزوده بال‌ها
در حلقه ی سودای تو، روحانیُون را، حال‌ها

کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره، خونی یافته از فضل ِ تو افضال‌ ها

افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخواهد در فزون، از ماه‌ها و سال‌ها

در لا اَحَب، اَفلِینی و، پاکی زِ صورت‌ها یقین
 در دیده‌های غیبتت، هر دم ز تو تمثال‌ها

ای سروران را تو سَنَد، بشمارهءِ ما را، عدد
دانی سران را هم بُوَد، اندر طَبَع، دنبال‌ها؟

ساروج ِ خاکی سیدی و بر وی فرشته ساجدی
با نقد تو، چون کاسبی، پامال گشته مال‌ها

آن کو تو باشی بال او، رفعت بود اجلال او
آن، کو چنین شد حال او، بر روی دارد خار ها

گویم که خارم خار بُد، خار از پی اش گُل می جِهَد
صراف ِ زر هم، می‌نهد، جو بر سر ِ مثقال‌ها

فکری بُود است افعال‌ها، خاکی بُد ست، این مال‌ها
قالی بُد است، این حال‌ها، حالی بُد است این قال‌ها

آغاز عالم قُلقُله، پایان عالم، زلزله
عشقی، نه شُکری با گله، آرَم ،بر ِ زلزال‌ها

توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق ِ حق
فال از وصال آرد سَبَق، کان عشق زد، این فال‌ ها

از رحمت ِ اَل عالمِین، اقبالِ درویشان ِ بین
چون مه منور خرقه‌ها، چون گل معطر شال‌ها

عشق امر ِ کُل، ما رقعه‌ای، او قلزم و، ما جرعه‌ای
او یک دلیل آورد ما، کرده صد استدلال‌ ها

از عشقِ گردون مُطلع، بی‌عشقِ اختر، مُنخَسِف
از عشق گشته دل الف، بی‌عشق الف، چون دال‌ها

آب حیات آمد سخن، واز علم آمد، مَن لَدَن
جان را از او خالی بکُن، تا رُخ کند اِعمال‌ها

بر اهل معنی شد سخن، اجمال‌ها تفصیل‌ها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیل‌ها اجمال‌ها

گر شعرها گفتند پُر، پُر بود، دریا را ز ِ دُر
کز ذوق ِ شعر، آخر شتر، خوش می‌کشد ترحال‌ها


غزل شماره ء دو مولوی از شمس تبریز
تغییر، تفکیک ِ جمله و لغاط
از دامون


١٣/٠٦/٢٠١٤




  طَّیِران =جمع طَیّر به فتح طا و تشدید و زَمِ یا، بر وزن خَیِّر:  پرنده ای دور پرواز اینجا به معنی فرشته گان ِ بهشتی



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

June 3, 2014

دستهایی که به شکل دست من





باید ترانه ای بسرایم، شعری ، آهنگی 
برای ِ  دستهایی که به شکل تن من است
دستهایی که مرا 
در بر مگیرد، میسازد و خراب میکند
دستانی که داستان زندگی مرا از پیش 
میداند
مینویسد
و سرنوشت مرا هر از چند یکبار 
در سکوت ساعتها
در حرص ثانیه ها
 ورق میزند 
و نیامده از دست میرود
مثل چرک دست
***
باید ترانه ای بسرایم
شعری آهنگی برای ِ  دستهایی که به شکل تن من است
شعری به شکل یک مَرحَم 
که بر سر کورک 
که انعطاف دهد،انگشتان مرا 
به عمق ِ یک احساس

دامون


٠٣/٠٦/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List