September 22, 2015

عاشقانه





دست، میچیند، و میگذرد خاطره ها را از گذشتهء دور
من نشسته به اندیشه در زمان بی مُخاطبِ روز
و نقش ثانیه ها در طنین آهنگی گُم میشود, و خاطره ها
در شُمالکی، دوباره گُر میگیرد
 تو را
تنها تو را

دامون
٢١/٠٩/٢٠١٥

September 15, 2015

واحه



خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ام به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از من، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست

خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه در من در من، بیگانه ایست با من
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List