July 17, 2020

کوچه

 





 

خوش به حال قدیما

قدیما،همه چیزای ِ معمولی

یه چیز ِ پیش پا افتاده بود

مثلا اگه یه روز دلت درد میگرفت، برا بقل دستیت هم، اون یه دردی بود

قدیما دنبال عشق نمیگشتی همش دور خودت

علی نمونده بود و حوضش

ماهی های تو رودخونه هنو تکون خوردن یادشون نرفته بود

هنو ملق میزدن انگاری میجنگیدن

خوش به حال قدیما

قدیما هر چی که بود،‌ ساده بود

شاعرای شهر،‌ که حالا سینه قبرستون خوابیدن

پا میشُدن، همشون مست و ملنگ، برا هم فلبداهه شعر مگفتن وهی،

 آفرین میزدن به خودشون

 

خوش به حال قدیما

که همه داستانها،‌ یه آخر ِ خوشی داشت

یه روزای خوبی هم بود،‌ که حالا،‌ آدما

وقتی به یادشون میاد، دلشون پرَمیکشه،

 توی تنهایی ِ خودشون، میرن تو رُییا های دور

هوای تازهء اون روزایِ باهم بودن و

  تویِ تنگنای غروب، ناءشه از عشق و امید و دلداری، همون موقع ها

که یه چیزی کم میاری

نمیتونی مثل بُغض یا که مثل ِ یه حُباب  بترکونیش.

خوش به حال قدیما

قدیما

 آدما

آدم بودن

نه آدمک

قدیما شعرا همه

زیر لفضی بود

 نه

بی حیا

 

شعرا هم، شعر قدیم

مردا هم، مرد قدیم

 

دامون

 

 

٣٠/٠٧/٢٠١٤

 

شعر بالا رو من شعر کوچه نام گذاشته ام و بینهایت دوست دارم که ادامه اش بدهم؛ و یا لا اقل یک مجموعه را بهش اختصاص بدم و موارد و قانون بندی هم براش بگذارم که ازش بیرون نروم؛ اولی اینکه هرچه بیشتر به زبون مردمی که عموم مردم با آن صحبت میکنن نزدیک باشه از طرفی به قافیه و عروض اجباری التفات نکنه همونطور که آهنگ یه صحبت خوب با طرف مقابل توی یه کافه تریا یا تو پارک به قول معروف خودمونی یه رقمایی تو مایهء بیخیالی نه اونقد لاتی اما نه اجباری، تازشم عیبی که نیست، سر کسی و که نبریدی یا اینکه نونی رو آجرنکردی؛ خلاصه هر جوری بشه یه کار جدیده که من ازش به همین آسونیا نمیگذرم مگه زوره تو دلت میخواد حرف بزنی هزار و پونصد سال فقط فکرش رو بکن به هر سوراخی زدی این یکی هم روش؛ خارجی یا میرن رپ مینویسن از سفید تا سیاشون، مام که شدیم منتر دست ِ اینا و شُل کن سِف کُنِشون بعد ِ اون مثنوی های صد منه

دامون

٣٠/٠٧/٢٠١٤

تا یادم نرفته بگم، اینجا کارگاه ِ شعرای منه، توی اون روی فکرام که با فکرم بازی میکنن کار میکنم، برام  بیشتر مایه مهمه نه سرش

 

دامون 


دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List