‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی » دیوان شمس » غزلیات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی » دیوان شمس » غزلیات. نمایش همه پست‌ها

۱۱ دی ۱۴۰۲

دوش آمد پیل ما را باز،هندُستُن به یاد

  





دوش آمد پیل ما را باز

هندُستُن به یاد

پرده ی ِ شب می‌درید او 

از جنون

تا بامداد



دوش ساغرهای ساقی 

جمله مالامال بود

ای که تا روز قیامت 

عمر ما 

چون دوش باد



باده‌ ها در جوش از اووُ

عقل‌ها

 بی‌هُوش از او

جُزووُ کُلُ  

خار و گل

از رویِ خوبش 

بود  شاد



بانگ نوشانوش مستان 

تا فلک بَررَفته بود

بر کف ما باده بودُ 

در سرِ ما بود باد



در فلک افتاد از ایشان 

صد هزاران غلغله

بر سجود افتاد ازایشان 

صد هزاران کیقباد



روز پیروزی ِ دولت 

در شب ما درج شد

شب زِ اِخوانِ صفا 

ناگه 

چنین روزی بزاد



موج زد دریا

نشانی یافت

زین شب، آسمان

آن نشان را 

از تَفَخّر

 بر سر و رو می‌نهاد



هر چه ناسوتی

زِ ظلمت 

راه‌ها را بسته بود

نور لاهوتی ز رحمت 

بسته‌ رَه را  می‌گشاد



کی بماند زان هوا 

اَشکال حسی راقرار؟

کی نماند برقرار آن کس 

که یابد این مُراد؟



عمر را از سر بگیرید 

ای مسلمانان 

که یار

ُنیستان را هست کردُ

عاشقان را داد، داد



یار

 ما افتادگان را 

:زین سبب معذور داشت

چونکه 

هر جا اوست ساقی

کس نماند بی سداد



جُوش دریای عنایت 

ای مسلمانان شکست

طمطراقش اجتهاد و 

.بارِنامش اعتقاد



آن عنایت

شمس تبریزی بود

کو یوسُف است

هم عزیز مصر باید مشتریش

اندر مزاد



دیوان شمس، غزلیات



تغییر و تفکیک کلمات و ویرایش جدید شعر، توسط دامون

به امتیاز کارگاه شعر دامون

۰۱/۰۱/ ۲۰۲۴

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون




:کلمات و ترکیبات
سداد: راستی و درستی در کردار و گفتار. (غیاث ). راستی . (مهذب الاسماء): محکمی . استواری  *فایده ٔ سداد رأی ... آن است که چون از دوستان دشمنی پدید آید، درحال، اطراف کار خود فراهم گیرد* (کلیله و دمنه ) 
و بر قواعد سداد... استمرار یافت* . (سندبادنامه ص 10)* 
از سداد سیرت و رشاد طریقت رعایای آن بقعه را در ریاض امن و جنان امان بداشت* . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی)*

.مزاد کردن: بر قیمت چیزی زودن . (ناظم الاطباء). نرخ متاع بالا کردن 

۴ فروردین ۱۳۹۹

غزل شمارهٔ ۱۳۷۵





از شمس یک شعری شنیدم، داخل گنجور پیداش کردم بعد دیدم در عین زیبایی خیلی از جملاتش عوض شده که باشناختی که از 
مولوی داشتم بسیار آخوندی آمد، تصمیم گرفتم آنرا تا حد ممکن از آشنایی ناچیزی که به شعردارم،  بنویسم، پس قبل از هر چیز بگو یم که قصد عوض کردن حتی یک کلمه اش را ندارم، چرا که دانش من به آن حد نیست، اما در زیر استنباط من از این قطعه زیبا هستش که آنرا برای تو نوشم.
دامون
سوم/ فرودین/۲۰۲۰



بازآمدم چون عید نو، من قفل زندان بشکنم
این چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را، کاین خاکدان را می خورد
بر آتش و آبی زنم، هم باده هاشان بشکنم

از شستِ بی آغازِ شه، پران شدم چون "باز" من
تا جغد طوطی وار را، در دیر ایران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام، کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا دستِ من، گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفان، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزیِ باغ طاغیان را سبز بینی از به نُو!
چون اصل، هرز ازبیخشان، پیدا و پنهان برکنم

من نشکنم، جُز جُر را، آن ضالم ناغور را
کو گر نمک گیرم کند، من آن نمکدان بشکنم

هر جا یکی گویئ بُود، چوگان وحدت وی برد
گویئ که میدان نَسپَرَد، در زخم چوگانش کنم!

چون در کف سلطان شدم یک زرّه بودم،" کان "شدم
گر در ترازویم نِهی می دان که میزان بشکنم!

گشتم مقیم بزم او، چون   لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود رَه دهد
پس این نداری قدر آن، کاین بگسلم وان بشکنم

گر پاسبان گوید مرا: جام می اَت ریزم به خاک
دربان شود، دستم کشد، من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد بهرِ دل، از بیخ و اصلش بُگسلم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم

 خوان کرم گسترده‌ای مهمان به خویشم کرده‌ای
گوشم اگرمالی، چرا، من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، توُئی سرخوان ُ من، سرخیل مهمانان تو
جامی تو بر مهمان بکُن، تا شرمِ مهمانت کنم

ای که میان جان من، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسی که فرمانت کنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم


مولوی، شمس تبریز

گوی : چوبی گرد و هم سو، که به چوگان زنند

آن گوی را سواران، به زمین حریف پرتاب کنند و تُرفه آورند ؛ اما آن گوی که سخت و سِفت نباشد نمیپاید، به مقراض میشود

استون: (اِ). ستون . مخفف آن اُسْتُن ، اُستن، سازی که  "حنانه مینواخته، رجوع به استن شود

طاغی

طاغی . (ع ص ) از حد درگذرنده . (منتهی الارب ). کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد؛ همان یاقی را گویند 

[*غور کردن: (مصدر لازم) [مجاز] در کاری یا مطلبی به‌دقت رسیدگی کردن


ضالم ناغور: ضالم ناقُلا



از گنجور همان غزل  به اهتمام و تصحیح فرو زان فر را، آوردم


بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

۲ آذر ۱۳۹۷

رفتم به کوی و گفتم که خواجه کو

  


رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند عاشق و مست است خواجه کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام و نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ است

او را به باغ جو، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق او، دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند، در دو رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش جمله تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد او، زر شد به ارج او

در خواب مشو، ز عالم و از شش جهت گریز

تا چند کورگردی و آواره سو به سو

ناچار برندت، باری، به اختیار مرو

تا پیش خویش باشدت عز و آبرو

گر ز آنکه در میانه نبودی تو سَرخُری؟ 

!اسرار کشف کردی و واژه  مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رَستم به یک قنیمه ز سودا و گفت و گو



دیوان شمس

غزل شمارهٔ ۲۲۳۹ 




توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون

۴ تیر ۱۳۹۷

ظهور شمس







ورود و ظاهر شدن شمس بعد از پیچیدن آوازهٔ تفکر ش، مانند تبی سوزان، عالم آن روزگار را فرا گرفته بود، از هر سو و تباری، جویندگانِ راهی متفاوت را، مشتاقانه، از پیر و از جوان و از شاه و گدا، همه را، به قطب خویش میکشید چرا که اصل موضوع را بی هیچ حیله ای، باز میگفت. در میانه این میدانِ پُر ازدهام، عاشقی، از ورود او به قونیه، داستانی به شعرمیکشد درست مثل نقاشی که از این واقعه، تصویری را 
شعرزیر، ازملوی، که تعریف آنروز را میکند. او به زبانی به آن میپردازد که بیشتر خواسه گان، از آن بهره مند شوند، و آن تعریف، از عوام محفوض بماند، که اتهام کافری و دیوانهگی را بر او نزنند، حال بگذریم که بعد از چندی، شدت این اشتیاق، سر به رسوائی میزند؛ برای تعریف این اتفاق میبایست که حادثه ای تاریخی را ترسیم کند، که آینده گان، با الحام از آن حقییت را دریابند، و تاریخ از آن یاد کند، بی هیچ شُبه و حتی کاتبان مزدورهم، فرصتی نتوانند، با عوض کردن حرفی ویا جمله ای از آن تفصیری به غلط، از شمس در اذهان آینده گان بگذارند


با توجه به معماری این شعر یا بهتر بگویم از باقی مانه ی آن، میتوان چنین نتیجه گرفت که این غزل بیشتر سورئالیسم ترسیم شده، با پرده های مختلف از وقایع مختلف.






دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامِ پر از صَرف صفا


جامِ می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا






تصور کن که مردم طاقتشان از دست زمانه آنروز طاق بوده، و حتی، مُحملات ابدائیِ مُعَمِمان زمان هم جوابی برای بهتر شدن اوضاع اجتماعی را نمیداده و در این هنگام " جانان من افتان و خیزان یک قبا " مردی خالص با محبت و دوست با همه" مست آمد با یکی جامِ پر از صَرفِ صفا" مست اینجا به آن نیست که تلُ تلُ خورده به هرکسی لطیفه ای بگوید، که مست، آن مستی که از دیدنش مست میشوی، مثل این که از بوی گلی مست شوی


" جام می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا ی"


از هر خطه ای دانشمندی حکیمی عالِمی، با هزران سئوال بی جواب" 


صد هزاران یوسف از حُسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند، که ای پیدایِ پنهان، تا کجا؟"


جان به پیشش در سجود از خاک ره بُد بیشتر


عقل، دیوانه شده، نعره زنان بهرِ دوا






حال در همان صحنه، محافظه کاران و اپورتیونیستها


جیب‌ها٫ بشکافتند، خویشتن دارانِ عشق


دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا


و این خود تاکید بر آن دارد، که این عده ی مخالف همین« خویشتن دارانِ عشق یا خود پرستان ِ مغلطه جو» که تعدادشان هم کم نبوده، دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا تا آخرش را میتوان تصور کرد، بُگذریم


عالمی کرده خراب او، از برای یک کرشم


وز خمار نرگسش، یک عالمی دیگر به جا


هوشیاران سر فکنده، جمله خود از بیم و ترس (بیم و ترس از تضاد )


چون ثنا گویان(به چه شکلی ثنا بگویند؟ هم از توبره بزنند و هم از آخُرو اگر نه) که از هستی فتادستند جدا


صحنه بعد، افسوس مولوی از گذشته ماضی خویش است با همنشینی و برخواست باهمین افراد، و اشتیاقِ تلف شده خویش را به ایمان واحیاتشان


دریغا،  که، «من، جفاگر، بی‌وفا جُستم، که همجامم شود


"پیش جام او(به حقیقت) بدیدم، مست افتاده "وفا


چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جان‌های حور


جام در کف سکر (سرکه) شد از روی آن شمس الضحی


متائسفانه مابقی این غزل یا بنای اصلی آن از تمام نًسخ حذف شده، یا اینکه چنان جعل و تغییر یافته که خواننده را به ابهام میبرد و واجد تفکر و تعمق در هر لغط به کار آمده اش، نتیجه گیریِ شخصی میشود


ترک و هندو، مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دلِ دوزخ سزا


گَه به پای همدگر چون مجرمان مُعترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


 آنچُنان، که ترفند زنده باد و مرده باد در هرسو طنین انداز بود، و همینطور شگرد ائتلاِ سرخ و سیاه


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو، در رو(با سبقط گرفتن از یکدگر) می‌فتادند پیش آن مه روی ما


بعد از این نمایش شور انگیز بد و بدتر، نوبت به شمس میرسد


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


تُرک را تاجی به سر، که ایمان، لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده خال، کاین فَّرتوراست


آن صوفیان عزلت پیشه و آن یکی رخت باخته ای خراب 


آن یکی صوفی مقیمِ صومعهٔ پاکی شده


وین مُقامر، در خراباتش نهاده، رخت‌ها






مولوی در این جا یک پرانتز باز میکند و از اختناق بوجود آورده توسط بد و بدتر تعریف میکند


، ازترس جان در صومعه افتاد از آن ترسا صنم


می‌کِش« شراب خوار»، « لباس عوض کرده» وَ زُنار بسته، چون صوفیان پارسا


تظاهر و تعویض رنگ


حال از همه جالب تر آن مقیمان خراباتی، همان توده هایِ مقوایی


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خُم‌ها، می‌فکندند چنگ و نای


مثل کاسه ی داغتر از آش هر چیز را که به دست کوته خویش میاوردند یا میسوزاندند و یا کفر و مُغایر با خدا میدانستند 






شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاندی، سوی لا






وقتی صحر به پایان میرسد، چراق کشته میگردد و خفتگان بد مست به خویش میآیند، و با تلاوت جارچی


نیم شب چون صبح شد، آواز دادند مؤذنان


امیر ارسلام را کشتم با شمشیر و با مشتم


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا


























مقامر: قمارباز و حریف . قمارکننده . قمارباز
جیب‌: لباس
 فَرّبر وزنِ فررحی: افسر



غزل ۱۵۲، از فروزانفررا، در زیر باز نویس کردم، و قبل از هر چیز باید بگویم با اطلاعات بسیارکم من از مولوی و شمس و احساس شاعرانه ای که به من دست داد این را نوشتم؛ نمیخواستم بازگویش کنم، اما دیدم شاید وجدی در آن برای دیگران باشد 





دامون








دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا


جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود


خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا


صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا


جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر


عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا


جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق


دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا


عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم


وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا


هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس


پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا


و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز


چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا


من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود


پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا


ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا


گه به پای همدگر چون مجرمان معترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها


آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده


وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها


چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور


جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی


ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم


می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا


شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا


نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا






















۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

من گوشه نشین گشتم





من گوش کشان گشتم 
از لیلی و از مجنون
آن میکِشَدَم زان سو
وین می کشدم زین سون
یک گوش به دست این
یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا 
وان میکشدم هامون
از دستِ کشاکش من
وز چرخ، برآتش من
می گردم و می نالم
چون چنبره‌ ای گردون
آن لحظه که بی‌هوشم
ز ایشان برهد گوشم
میقَلتَم چون شاهان
بر اطلسیِ اکسون
*من عاشق آنروزم
تا بر دَرَّم و دوزم
بر خرقهٔ بی‌چونی
یک دم تِگَلی بی‌چون
* آن لحظه که بی هوشم
 وز نوش جهان مدهوش
 یا که لبی تر کرده ام
زان آسمانی رنگ، می
مانند شاهان میبرم 
لذت زِ بارِعامِ خویش
این خرقهٔ سالوس را
باید درید از بیخ و بُن
 وز نو 
به طرح تازه ای
آنرا به تن آهیختن

غزل شمارهٔ
۱۸۷۸
مولوی » دیوان شمس » غزلیات


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند

۱۴ اسفند ۱۳۹۵

کوتاه کند زمانه این دمدمه را









کوتاه کند زمانه این دمدمه را

وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را

اندر سر هر کسی غروریست ولی

سیل اجل از قفا زند این همه را









۱ اسفند ۱۳۹۵

این بار من، یک بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام




این بار من، یک باره گی، در عاشقی پیچیده‌ام


این بار من، باری دگر، از عافیت ببریده‌ام


دل را ز خود برکنده‌ام، در گوشه ای افکنده ام


عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیده‌ام


ای مردمان، ای مردمان،از من نباید مردمی


دیوانه هم نَنْدیشد این، کاندر دل اندیشیده‌ام


یکباره کوکب ریختم، از شور و شر بگریختم


من با اجل آمیختم، در نیستی پرّیده‌ ام


امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد


خواهد که ترساند مرا، پنداشته، نادیده‌ام


من خود کجا ترسم از او، شکلی دگرگشته ام از او


من گیج کی باشم چُنین؟، قاصد چنین گیجیده‌ام


از کاسهٔ استارگان، وَز خون گردون فارغم


بهر گدارویان بسی، من کاسه‌ها لیسیده‌ام


من از برای مصلحت در حبس دنیا نامدم


حبس از کجا من از کجا، مال کِرا دزدیده‌ام؟


در حبس تن غرقم به خون، در اشک چشمانم فزون


دامان خون آلوده را، بر خاک و خون مالیده‌ام


مانند طفلی در شکم، کو پرورش دارد ز خون


یک بار زاییده مرا، من بارها زاییده ام


چندانک خواهی درنگر در من، تو، نشناسی مرا


زیرا از آن کو دیده‌ای، من صدصفت گردیده‌ام


در دیدهٔ من اندرآ، وز چشم من بنگر مرا


زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بُگزیده‌ام


تو مستِ مستِ سرخوشی، من مستِ مستِ سرخوشم


تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام


آن ُطرفه مرغم، کز چمن، با انتخابِ خویشتن


بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای، اندر قفس خیزیده‌ام


کِی را- قفس با دوستان، خوشتر ز باغ و بوستان؟


بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ ام


از زخم من زاری مکن دعوی بیماری مکن


صد جان شیرین داده ام، تا این بلا بخریده ام


چون کرمِ پیله در بلا، در اطلسیِ خز رود


بشنو چو کرمِ پیله ام، اندر قبا پوسیده‌ام


پوسیده‌ام در گور من، گو پیش اسرافیلِ من!


کز بهر من در صور دم، کز گورِ تن خیزیده‌ام


نی نی، چو باز ممتَحَن، بردوز، چشمِ خویشتن


مانند طاووسی نکو، من زیبه‌ها پوشیده‌ام


پیش طبیبم سر بنه، یعنی مرا تریاق ده


زیرا در این دام نزه، من زهرها نوشیده‌ام


من پیش حلواییِ جان، شیرینِ شیرین جان شوم


آندم که از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام


عین مرا حلوا کند، به زانک صدحلوا شوم


من لذت حلوای جان، جز از لبش نشنیده‌ام


خاموش کن، کاندر سخن، حلوا بیفتد از دهن


بی گفت، مردم بو برند، زان سان که من بوییده‌ام


!چون غوره‌ای نالان شدم، ای شمس تبریزی ِ من


از خامی و بی‌لذتی، در خویشتن چغزیده‌ام










غزل شماره ۱۳۷۲


دیوان شمس






توجه: تغییر وتفکیک لغات فقط به سِرفِ درک مطلب بوده وقصد، تصحیح و یا تفکیک در غزل مولوی نمیباشد





دامون

۳ تیر ۱۳۹۴

****

*


*
*
*
در دل خیالم زان بود، تا تو به هر سو ننگری

و آن لطف بی‌حد زان کنم، تا هیچ از حد نگذری

با صوفیانِ صاف بین، در وجد گردم همنشین،

تا پای در بیرون نهم، زین خانقاه شش دری

*

-دار و دری پنهان از او، در شش جهت آنرا مجو

پنهان درآید هر شبی، زان در- همی‌، همچون پری

چون می‌پرم، بر پای من، رشته خیالی بسته‌ است

تا واکنندش صبحدم تا برنپرم خُودسَری

*

!بازآ به زندان رهم، تا خلقتت کامل کنم

هست این جهان غایب ز رحم، زین جمله خون از آن خوری

جان را چو بَررویید پَر، شُد بیضه ای، تن را شکست

جان مُرغَکَت طیار باد، تا برنما‌ ئی طیّری



غزل شمارهٔ ۲۴۵۰


دیوان غزلیات شمس
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

٢٤/٠٦/٢٠١٥

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من