‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی » دیوان شمس » غزلیات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی » دیوان شمس » غزلیات. نمایش همه پست‌ها

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴

رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا


 





رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا

زنده مرا مرده وطن، نیست دراین فضلِ خدا

*

!رَستم از این بیت و غزل، ای شهِ سلطان ازل

مفتعلِ مفتعلند، مفتعلن کُشت مرا

*

َقافیه و مغلطه را گو همه سِیلاب بَرد

پوک بود، پوست بود، درسرُ مغزِ شعرا

*
آن خمشِ "مغز منی"؟، پردهٔ آن نغزِ قَنی

کمترِ فضل خمُشیست، کَِش نبُوَد خوف و خفا

*

بر دهِ ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و کَلا

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد ختاست

*

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا به صَلیبم نکِشد، کی دِهدم بهرُ عطا

*

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خُشک چه داند چه بود، تَرطلا ترطلا

*

آینه‌است آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال مرا، چشم شود گوش شما

*

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخِ من از رنگ زمین، پاک‌ تر از، چرخ سما

*

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کند

چون که خوش و مست شود، هر سحری، وقت دعا

*

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

هرچه ز سلطان رسدم ، نیم تو را، نیم مرا

*

از کف سلطان رسدم ساغرِ سُقراط قدم

چشمهٔ خورشید بوَد جرعه ای از او به گدا

*

من خمُشُ خسته گلو، عارفِ گوینده بگو

آنکه تو داوود دمی‌، من چو کُهم، رفته ز جا







غزل شمارهٔ ۳۸


مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ  شعور برسانند
دامون
ترتیب واژه ها
 رَستن آزاد شدن

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

آنکوخری کز حاسدی عیسی بود تشویش او







پیشدرآمد:


غزل یا شعر زیر هرچند کمی رکیک در گویش، اما بازتاب ِاعتراض بر آنان را دارد که چه در زمان سرودن این شعر و یا درعصر حاضر سینه چاک موضوعاتی هستند تقدُسی و کاذب،که از آن دانش و اندوخته ای ندارند ، نسنجیده عالت دست گشته و باعث رنج و زحمت دیگران میشوند؛ به گونه ای جاهل ودنباله رُو و سر در گُم هستند؛ بهتر بگویم جمع احمق های پنجاهُ هفتی را مانندند
گویی در آن زمان هم کسانی بوده اند که بساط مسیحی و یهودستیزی داشته اند و این شعرِ ملوی برای آنها است
این زبان اعتراض را هم امروز به صورت فحش و ناسزا به کسانی میگویند که باعث بدبختی و آوارهگی جامعه ایران شده اند؛ یادِ شعار " سبزی پلو با ماهی  و توپ تانگ فِشفشه افتادم"  


خواهش:
برای درکي بهتر از این شعر، به معنی کلمات آورده شده زیر شعر رجوع شود

 دامون

2137غزل 


آنکوخری کز حاسدی عیسی بود تشویش او


صد کیرِ خر در کونِ او، صد تیز سگ در ریش او



خر بوی نافه کی کشد؟ خر صید آهو کی کند؟


یا بٌول خر را بو کند، یا گٌه بود تفتیش او


در جوی آب اندر رَود آن ماده خر، بٌولی کند


جُو را زیان نبود ولی، واجب بود تعطیش او



خر ننگ باشد کین دغل از حق شنو بلکَم اضل


او چون مُخنَث غَنج اوست، چون قحبگان تَخمیش اوست



خامُش شوم تا حق کند او را سیه روی ابد


من دست بر ساقی زنم، چون مستم از تَجمیش او


کلمه ها و ترکیبات:

 آنکوخری: آن نفحم و احمقی که آن خری که
حاسد: حسود
تشویش: دلنگران
صد تیز سگ: صد باد خارج شده از کون سگ
غَنج: بر وزن گَنج دل برای چیزی یا کسی لک زدن یا غنج زدند
نافه: کیسه کوچکی است که در زیر شکم آهوی نر، که از آن مشک خارج می‌شود
 تفتیش: جٌستن و کاویدن
بُول: اِدرار
جٌو: دانه جُو است 
جُو را زیان نبود ولی، واجب بود تعطیش او
 تَعطیش: چهار پایان را از آب و علوفه بند کردن؛ در اینجا حتی جُو یا علف کم بهایِ بیابان هم  از سر این احمق های دو پا زیاده است 
 
اَضَل: کم بها تر از هر چیز
خر ننگ باشد کین دغل از حق شنو بلکَم اضل نامِ حیوانی مانند خر بر اینها گذاشتن ننگ بر نام شریف یک حیوان است ، چرا که  درجه اینها کمتر ازخر که یک حیوان است میباشد

مٌخَنث: مردِ زن نما اینجا
او چون مُخنَث غَنج اوست، چون قحبگان تَخمیش اوست 
تَخمیش: دلخراش شدن از کسی یا چیزی، خراشیدن صورت یا بدن
تَجمیش: عشق ورزیدن با زن
خامُش شوم تا حق کند او را سیه روی ابد
تاریخ نشان خواهد داد خیانتکاران که بوده اند؛ احتیاج به پیشداوری نیست 
من دست بر ساقی زنم، چون مستم از تَجمیش او
برای من وصالِ دلدار مهم است ونه یاسین خواندن به گوشِ آنها؛


در زیل همان غزل از گنجور را آوردم بدونِ تفکیک یاتغییر

هفده اردیبهشت /2584



آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او


صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او



خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد


یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او



هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند


جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او



خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل


ای چون مخنث غنج او چون قحبگان تخمیش او



خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد


من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او


۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴

آه از این زشتان که مه‌ رو می‌نمایند در نقاب

 








غزل شمارهٔ ۲۹۸


آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند در نقاب
از درونسو کاه تابند از برونسو ماه تاب


چنگِ دجال از درونند رنگِ اَبدال از برون
دامِ دزدان درضمیرند، رمز شاهان در خطاب


عاشق چادر قماشند، خَردوان در آب ٌ گل
تا نمانند زآب ٌ گل ، مانندِ خر اندر خلاب


چون به سگ نان افکنی‌، بویی کند، وآنگه خُورد
سگ نِئی‌، شیری‌ اگر،  بهرچه ات باشد شتاب‌؟


گرتو در مٌردار بینی رنگکی، گویی در او افتاده جان
!جان کجا‌، رنگ از کجا‌؟ جان را بجو‌، جان را بیاب


تو سؤال ُ حاجتی‌، دلبر جوابِ هرسؤال
چون جواب آید،  فنا گردد سؤال اندر جواب



از خطابش هست گشتی،  چون شراب ازشهدآب
وز شرابش نیست گشتی،  همچوسِکر اندر شراب

او، زِ نازش سر کشیده همچو آتش آفتاب
تو، زِ خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب


گر خزانِ  غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آید برای فتح باغ


برگ‌ها چون نامه‌ها برآن نبشته خط به خط
شرح آن خط‌ها بجو در اندٌه‌ِ اٌم‌اَلکتاب


مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ  شعور برسانند
دامون



آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند از نقاب
از درون‌سو کاه‌تاب و از برون‌سو ماهتاب

چنگ دجال از درونند، رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب

چون به سگ نان افکنی‌، سگ بو کند آنگه خورد
سگ نه‌ای‌، شیری‌، چه باشد بهر نان چندین شتاب‌؟

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان کجا‌ رنگ از کجا‌؟ جان را بجو‌، جان را بیاب

تو سؤال و حاجتی‌، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب

از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ُ ام‌الکتاب

۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

نگفتمت مرو آنجا كه مبتلات كنند؟

 




نگفتمت

نگفتمت مرو آنجا كه مبتلات كنند؟

كه سخت دست درازند و بسته پات كنند

نگفتمت كه بدان سوى، دام در دام است

چو در فِتَدى درآن، كى رهات كنند؟

نفگتمت به خرابات طٌرفه مستانند؟

كه عقل را هدف تير و ترَّه هات كنند

چو تو سليم دلى را چو لقمه بربايند

به هر پياده شهى را - به طرح مات كنند

بسى مثال خميرت دراز و گرد كنند

كُهت كنند و دو صد بار كهربات كنند

تو سرو دل - تُنُكى پيش آن جگرخواران

اگر روى چو جگربند شوربات كننند

تو اعتماد مكن بر كمال و دانش خويش

به كوه قاف شوى، زود در هوات كنند


هزار مرغ ِ عجب از گِل تو برسازند

چو ز آب و گل گذرى تا دگر چهات كنند

برون كشندت از اين تن چنان كه پنبه ز پوست

مثال شخص خيالييت بي جهات كنند

چو در كشاكش احكام راضيَت يابند

ز رنجها برهانند و مرتضات كنند

خموش باش كه اين كودكان پست سخن

حشيشی اند و همين لحظه ژاژخات كنند


غزل از مولوی


۱۱ دی ۱۴۰۲

دوش آمد پیل ما را باز،هندُستُن به یاد

  





دوش آمد پیل ما را باز

هندُستُن به یاد

پرده ی ِ شب می‌درید او 

از جنون

تا بامداد



دوش ساغرهای ساقی 

جمله مالامال بود

ای که تا روز قیامت 

عمر ما 

چون دوش باد



باده‌ ها در جوش از اووُ

عقل‌ها

 بی‌هُوش از او

جُزووُ کُلُ  

خار و گل

از رویِ خوبش 

بود  شاد



بانگ نوشانوش مستان 

تا فلک بَررَفته بود

بر کف ما باده بودُ 

در سرِ ما بود باد



در فلک افتاد از ایشان 

صد هزاران غلغله

بر سجود افتاد ازایشان 

صد هزاران کیقباد



روز پیروزی ِ دولت 

در شب ما درج شد

شب زِ اِخوانِ صفا 

ناگه 

چنین روزی بزاد



موج زد دریا

نشانی یافت

زین شب، آسمان

آن نشان را 

از تَفَخّر

 بر سر و رو می‌نهاد



هر چه ناسوتی

زِ ظلمت 

راه‌ها را بسته بود

نور لاهوتی ز رحمت 

بسته‌ رَه را  می‌گشاد



کی بماند زان هوا 

اَشکال حسی راقرار؟

کی نماند برقرار آن کس 

که یابد این مُراد؟



عمر را از سر بگیرید 

ای مسلمانان 

که یار

ُنیستان را هست کردُ

عاشقان را داد، داد



یار

 ما افتادگان را 

:زین سبب معذور داشت

چونکه 

هر جا اوست ساقی

کس نماند بی سداد



جُوش دریای عنایت 

ای مسلمانان شکست

طمطراقش اجتهاد و 

.بارِنامش اعتقاد



آن عنایت

شمس تبریزی بود

کو یوسُف است

هم عزیز مصر باید مشتریش

اندر مزاد



دیوان شمس، غزلیات



تغییر و تفکیک کلمات و ویرایش جدید شعر، توسط دامون

به امتیاز کارگاه شعر دامون

۰۱/۰۱/ ۲۰۲۴

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون




:کلمات و ترکیبات
سداد: راستی و درستی در کردار و گفتار. (غیاث ). راستی . (مهذب الاسماء): محکمی . استواری  *فایده ٔ سداد رأی ... آن است که چون از دوستان دشمنی پدید آید، درحال، اطراف کار خود فراهم گیرد* (کلیله و دمنه ) 
و بر قواعد سداد... استمرار یافت* . (سندبادنامه ص 10)* 
از سداد سیرت و رشاد طریقت رعایای آن بقعه را در ریاض امن و جنان امان بداشت* . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی)*

.مزاد کردن: بر قیمت چیزی زودن . (ناظم الاطباء). نرخ متاع بالا کردن 

۴ فروردین ۱۳۹۹

غزل شمارهٔ ۱۳۷۵





از شمس یک شعری شنیدم، داخل گنجور پیداش کردم بعد دیدم در عین زیبایی خیلی از جملاتش عوض شده که باشناختی که از 
مولوی داشتم بسیار آخوندی آمد، تصمیم گرفتم آنرا تا حد ممکن از آشنایی ناچیزی که به شعردارم،  بنویسم، پس قبل از هر چیز بگو یم که قصد عوض کردن حتی یک کلمه اش را ندارم، چرا که دانش من به آن حد نیست، اما در زیر استنباط من از این قطعه زیبا هستش که آنرا برای تو نوشم.
دامون
سوم/ فرودین/۲۰۲۰



بازآمدم چون عید نو، من قفل زندان بشکنم
این چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را، کاین خاکدان را می خورد
بر آتش و آبی زنم، هم باده هاشان بشکنم

از شستِ بی آغازِ شه، پران شدم چون "باز" من
تا جغد طوطی وار را، در دیر ایران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام، کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا دستِ من، گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفان، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزیِ باغ طاغیان را سبز بینی از به نُو!
چون اصل، هرز ازبیخشان، پیدا و پنهان برکنم

من نشکنم، جُز جُر را، آن ضالم ناغور را
کو گر نمک گیرم کند، من آن نمکدان بشکنم

هر جا یکی گویئ بُود، چوگان وحدت وی برد
گویئ که میدان نَسپَرَد، در زخم چوگانش کنم!

چون در کف سلطان شدم یک زرّه بودم،" کان "شدم
گر در ترازویم نِهی می دان که میزان بشکنم!

گشتم مقیم بزم او، چون   لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود رَه دهد
پس این نداری قدر آن، کاین بگسلم وان بشکنم

گر پاسبان گوید مرا: جام می اَت ریزم به خاک
دربان شود، دستم کشد، من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد بهرِ دل، از بیخ و اصلش بُگسلم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم

 خوان کرم گسترده‌ای مهمان به خویشم کرده‌ای
گوشم اگرمالی، چرا، من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، توُئی سرخوان ُ من، سرخیل مهمانان تو
جامی تو بر مهمان بکُن، تا شرمِ مهمانت کنم

ای که میان جان من، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسی که فرمانت کنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم


مولوی، شمس تبریز

گوی : چوبی گرد و هم سو، که به چوگان زنند

آن گوی را سواران، به زمین حریف پرتاب کنند و تُرفه آورند ؛ اما آن گوی که سخت و سِفت نباشد نمیپاید، به مقراض میشود

استون: (اِ). ستون . مخفف آن اُسْتُن ، اُستن، سازی که  "حنانه مینواخته، رجوع به استن شود

طاغی

طاغی . (ع ص ) از حد درگذرنده . (منتهی الارب ). کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد؛ همان یاقی را گویند 

[*غور کردن: (مصدر لازم) [مجاز] در کاری یا مطلبی به‌دقت رسیدگی کردن


ضالم ناغور: ضالم ناقُلا



از گنجور همان غزل  به اهتمام و تصحیح فرو زان فر را، آوردم


بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

۲ آذر ۱۳۹۷

رفتم به کوی و گفتم که خواجه کو

  


رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند عاشق و مست است خواجه کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام و نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ است

او را به باغ جو، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق او، دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند، در دو رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش جمله تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد او، زر شد به ارج او

در خواب مشو، ز عالم و از شش جهت گریز

تا چند کورگردی و آواره سو به سو

ناچار برندت، باری، به اختیار مرو

تا پیش خویش باشدت عز و آبرو

گر ز آنکه در میانه نبودی تو سَرخُری؟ 

!اسرار کشف کردی و واژه  مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رَستم به یک قنیمه ز سودا و گفت و گو



دیوان شمس

غزل شمارهٔ ۲۲۳۹ 




توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون

۴ تیر ۱۳۹۷

ظهور شمس







ورود و ظاهر شدن شمس بعد از پیچیدن آوازهٔ تفکر ش، مانند تبی سوزان، عالم آن روزگار را فرا گرفته بود، از هر سو و تباری، جویندگانِ راهی متفاوت را، مشتاقانه، از پیر و از جوان و از شاه و گدا، همه را، به قطب خویش میکشید چرا که اصل موضوع را بی هیچ حیله ای، باز میگفت. در میانه این میدانِ پُر ازدهام، عاشقی، از ورود او به قونیه، داستانی به شعرمیکشد درست مثل نقاشی که از این واقعه، تصویری را 
شعرزیر، ازملوی، که تعریف آنروز را میکند. او به زبانی به آن میپردازد که بیشتر خواسه گان، از آن بهره مند شوند، و آن تعریف، از عوام محفوض بماند، که اتهام کافری و دیوانهگی را بر او نزنند، حال بگذریم که بعد از چندی، شدت این اشتیاق، سر به رسوائی میزند؛ برای تعریف این اتفاق میبایست که حادثه ای تاریخی را ترسیم کند، که آینده گان، با الحام از آن حقییت را دریابند، و تاریخ از آن یاد کند، بی هیچ شُبه و حتی کاتبان مزدورهم، فرصتی نتوانند، با عوض کردن حرفی ویا جمله ای از آن تفصیری به غلط، از شمس در اذهان آینده گان بگذارند


با توجه به معماری این شعر یا بهتر بگویم از باقی مانه ی آن، میتوان چنین نتیجه گرفت که این غزل بیشتر سورئالیسم ترسیم شده، با پرده های مختلف از وقایع مختلف.






دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامِ پر از صَرف صفا


جامِ می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا






تصور کن که مردم طاقتشان از دست زمانه آنروز طاق بوده، و حتی، مُحملات ابدائیِ مُعَمِمان زمان هم جوابی برای بهتر شدن اوضاع اجتماعی را نمیداده و در این هنگام " جانان من افتان و خیزان یک قبا " مردی خالص با محبت و دوست با همه" مست آمد با یکی جامِ پر از صَرفِ صفا" مست اینجا به آن نیست که تلُ تلُ خورده به هرکسی لطیفه ای بگوید، که مست، آن مستی که از دیدنش مست میشوی، مثل این که از بوی گلی مست شوی


" جام می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا ی"


از هر خطه ای دانشمندی حکیمی عالِمی، با هزران سئوال بی جواب" 


صد هزاران یوسف از حُسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند، که ای پیدایِ پنهان، تا کجا؟"


جان به پیشش در سجود از خاک ره بُد بیشتر


عقل، دیوانه شده، نعره زنان بهرِ دوا






حال در همان صحنه، محافظه کاران و اپورتیونیستها


جیب‌ها٫ بشکافتند، خویشتن دارانِ عشق


دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا


و این خود تاکید بر آن دارد، که این عده ی مخالف همین« خویشتن دارانِ عشق یا خود پرستان ِ مغلطه جو» که تعدادشان هم کم نبوده، دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا تا آخرش را میتوان تصور کرد، بُگذریم


عالمی کرده خراب او، از برای یک کرشم


وز خمار نرگسش، یک عالمی دیگر به جا


هوشیاران سر فکنده، جمله خود از بیم و ترس (بیم و ترس از تضاد )


چون ثنا گویان(به چه شکلی ثنا بگویند؟ هم از توبره بزنند و هم از آخُرو اگر نه) که از هستی فتادستند جدا


صحنه بعد، افسوس مولوی از گذشته ماضی خویش است با همنشینی و برخواست باهمین افراد، و اشتیاقِ تلف شده خویش را به ایمان واحیاتشان


دریغا،  که، «من، جفاگر، بی‌وفا جُستم، که همجامم شود


"پیش جام او(به حقیقت) بدیدم، مست افتاده "وفا


چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جان‌های حور


جام در کف سکر (سرکه) شد از روی آن شمس الضحی


متائسفانه مابقی این غزل یا بنای اصلی آن از تمام نًسخ حذف شده، یا اینکه چنان جعل و تغییر یافته که خواننده را به ابهام میبرد و واجد تفکر و تعمق در هر لغط به کار آمده اش، نتیجه گیریِ شخصی میشود


ترک و هندو، مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دلِ دوزخ سزا


گَه به پای همدگر چون مجرمان مُعترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


 آنچُنان، که ترفند زنده باد و مرده باد در هرسو طنین انداز بود، و همینطور شگرد ائتلاِ سرخ و سیاه


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو، در رو(با سبقط گرفتن از یکدگر) می‌فتادند پیش آن مه روی ما


بعد از این نمایش شور انگیز بد و بدتر، نوبت به شمس میرسد


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


تُرک را تاجی به سر، که ایمان، لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده خال، کاین فَّرتوراست


آن صوفیان عزلت پیشه و آن یکی رخت باخته ای خراب 


آن یکی صوفی مقیمِ صومعهٔ پاکی شده


وین مُقامر، در خراباتش نهاده، رخت‌ها






مولوی در این جا یک پرانتز باز میکند و از اختناق بوجود آورده توسط بد و بدتر تعریف میکند


، ازترس جان در صومعه افتاد از آن ترسا صنم


می‌کِش« شراب خوار»، « لباس عوض کرده» وَ زُنار بسته، چون صوفیان پارسا


تظاهر و تعویض رنگ


حال از همه جالب تر آن مقیمان خراباتی، همان توده هایِ مقوایی


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خُم‌ها، می‌فکندند چنگ و نای


مثل کاسه ی داغتر از آش هر چیز را که به دست کوته خویش میاوردند یا میسوزاندند و یا کفر و مُغایر با خدا میدانستند 






شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاندی، سوی لا






وقتی صحر به پایان میرسد، چراق کشته میگردد و خفتگان بد مست به خویش میآیند، و با تلاوت جارچی


نیم شب چون صبح شد، آواز دادند مؤذنان


امیر ارسلام را کشتم با شمشیر و با مشتم


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا


























مقامر: قمارباز و حریف . قمارکننده . قمارباز
جیب‌: لباس
 فَرّبر وزنِ فررحی: افسر



غزل ۱۵۲، از فروزانفررا، در زیر باز نویس کردم، و قبل از هر چیز باید بگویم با اطلاعات بسیارکم من از مولوی و شمس و احساس شاعرانه ای که به من دست داد این را نوشتم؛ نمیخواستم بازگویش کنم، اما دیدم شاید وجدی در آن برای دیگران باشد 





دامون








دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا


جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود


خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا


صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا


جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر


عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا


جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق


دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا


عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم


وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا


هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس


پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا


و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز


چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا


من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود


پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا


ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا


گه به پای همدگر چون مجرمان معترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها


آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده


وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها


چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور


جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی


ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم


می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا


شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا


نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا






















دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من