September 30, 2014

چون اَبرَقی که مانده به گل




 دقدقهء بی پایان تو ومن درمیان حرفهای ناگفته است

و وزن آنها که میبارد قطره قطره از ضُلال ِ این دقایق دلتنگ در کاسه ء بلور ِ سکوت

چون نکته ای، نهُفته در آریه، در بایست حرفها

 بی انسجام، در حلول غایب ِ سکوت

......

من لال مانده ازگفتن و دوباره سرودن

چون اَبرَقی که مانده به گل

 سوره ء یاسینی، در ِ تکرار



دامون



٠٢/١٠/٢٠١٤

September 22, 2014

عاشقانه ٤



سرودن

به تازه گی آن وزن نهفته در چشمانت

خلاصه ای از این صفحهء خالی مانده به جا نیست

و درک این مطلب

خود به خویش بسندهء غزلیست 

.که نا سروده در کتاب ایشانها ست

آنکه آهنگت را در گوش الکن شده و ناشنوا

چون غریزه در جست و جوست، نزیسته

نزیسته در نطفهء عاشقانهء حووا 

و در مرام آدمانه ء عشق

با تو زیستن، قنود فصلی است

.در بهاری ابدی و بیتوته در بهشت


دامون

١٤/ آبان /١٣٨٩

September 21, 2014

تکرار معجزه در خواب ِ زمستانی





و دست ِ خواهش ما، در هواست آویزان
و سئوالی غیر قابل ِ اِغماض از درخت اندیشه هامان
*
کاویدن، در این وادیهء بی انتهای ِ سروده ها
و یافتن جمله ای در خور

نبودن، در بارانداز ِ اطلاق، از آفرینش
و حلول ِ آن دم‌‌، که چشمانت را بگشاید، به روی پنجره ای شاید
که ببینی زره زره ات در عشق خلاصه میشود یا نِی
و سروده ات آیا آن وحی را ماند که سرچمه اش را حتی خود ندانی که کُجاست

و این
به معرکه ای ماند که در مِعمَر ِآن تنها تو نشسته ای
و تو درفراگوش ِ خویش میخوانی
و تو زمزمهء صماع را در خویش میمانی
و آیه های کتابت، در آن لحظه، نبشتهء تو است
و در آن مضحرهء واجد، علت را خواهی یافت
آن گُزیدهء معمول را، که بایِست و نه شایِست،
آنچه را که اَنگِ وسوسه است و شناگری ماهر، در زیر ِ پوست
بر جهیزهءِِ الهام

دامون
‏١١/٠٥/٢٠٠٩ 
با تفکیک جدید

September 12, 2014

Since ever



Take 2


  
I was, since ever, as I remember, fascinated, crazy in love, with you.
And I will be ever in your hand, you whispered sure, in your mind.
- “oh, how much I love you”.
- The ears of years are filed up form this trash
 And ?
And, I am standing beside a wall of lies with a dagger deep in my back as a witness to this felon
-In last of the last in the moment of harsh truth
It shall be sealed as it should
With love to you


Damon


12/09/2014


September 9, 2014

من دزد دیدم کو برد ، مال و متاع مردمان

من دزد دیدم کو برد
 مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را، چون می بدزدد از میان
خواهند از سلطان امان، چون دزد افزونی کند
دزدی، چو سلطان می کند، پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان، که او، از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد، حق سرکشان را، موکشان
عشق است آن دزدی که او، از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین، تو شحنه گانِ بی‌کران
آواز دادم دوش من، کای خفتگان، دزد آمده‌است
دزدید او از چابکی، در حین زبانم، از دهان
گفتم ببندم دست تو، او خود بِبَست دستان من
گفتم به زندانت کنم، او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او، هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او، در زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب، جمع آمده، کان دزد کو
او نیز می پرسد که کو، آن دزد او، خود در میان
ای مایه هر گفت و گوی، ای دشمنان دوست روی
ای هم حیات جاودان، ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل، ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم مهل، حقا نمی‌خواهم امان
سخته، کمانی خوش بکش، بر من بزن آن تیر وَش
ای من فدای تیر تو، ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگ‌های من، جان است و جان افزای من
شمشیر تو، بر نای من، حق است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل را، از خنجرت شُکری کند
جرجیس گو، کز زخم تو جانی سپارد هر زمان
شه شمس تبریزی اگر، چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر، یکدم چو عنقا بی‌نشان

 دیوان شمس 
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

September 2, 2014

از شدن تا نشدن




از شدن تا نشدن و هزار،قافیه ی بافته در یافته ها
شدن از تخم به مرغ
انجمادی صییال در وجودی ساکن و دگردیسی ما که من ِ در ما را 
که پُر از سلسله ی  سلسله هاست
شــُــدن و باز شدن و از این دست که میسازد و میپردازد
و از این دست که میچیند گل
و من و باغچه ی خانه ی ما  
در گذرگاه همه خاطره ها

دامون
٠١/٠٩/٢٠١٤
 به ت . آ

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List