۶ شهریور ۱۳۹۳

هما







من از قوم ِ لوط نیستم
همانطور
سربازی از قشون ِ سلم و تور
که دزدیده و ناقص نضاره کنم بیا بان ِ دوران را
من حابیل نبوده ام که به سنگی کشته باشم برادرم را
حّوا وقتی مرا زائید هنوز بادِ عشق در سرداشت، ر‌ ِخوَتِ خوابیدن با آدم را
نه صلیبی در کار بود، نه مشاجره ای از این قول
و نه موضوع، بر سر تقسیم ِ سیبی یا که گندمی، به قیمت ِیک جو
آنها
حتی
به فکر ِ این نبودند
که چُردهء من
سفید باشد
یا که سیاه
من ازقوم‌ ِ لوط نیستم
برادرم کشته شُد به دستِ شما
این، من نبوده ام و احتیاجم بر آن نبود
که بشویم دستهایم را در آب ِ طتهیر ِ شما
نه در چَشمم تفاوتِ رنگی
نه در مرامَم آنکه تو میدانی
*
من از قوم  ِ لوط نیستم، ونه سربازی از قشونِ سلم و تور
که مسلسل برداشته دِرو کُنم آمال ِ آرزوها را، فلسفهء فردا را
من، من هستم
این بیابان گرد ِ آواره، این پا برهنهء دنیا
نطفهء عشق، دامون


دامون


٢٩/٠٣/٢٠٠٩

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من