‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء چکاوک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء چکاوک. نمایش همه پست‌ها

۳ شهریور ۱۴۰۴

مسلخ




Tuesday, 7 January 2025







در کوچه خبری نیست هنوز


دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند


باد میآید از طاقه های ِ شرق


بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت


از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست


و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان مدفون


در کوچه باغ - طَبَر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی


و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،


در چاله هایِ محض به رگبار میشوند


قصه، از دیار مصور با شجر های ِ کاغذیست


از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب


عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه


شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه


تا بوده، همین، و دیگر هیچ


در کوچه باد نمی آید


واین انتهای ِ ویرانیست




دامون




٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏



Posted by Damon at 17:00

۲۹ تیر ۱۴۰۴

هزار بهانه

 

Sunday, 10 April 2011




هزار بهانه که بگویم سطری
خواسه، آنرا که به دل بنشیند، چو نیشدر
در خویش
می، نشسته ام در فراز ِ ستیغ کوه
در خویش
می، در دورانم، خلصه وار
میتنم پیله ابریشم خویش را
آهیخته
جائی
میان آرمگه جمله ها
در و را ء
در مساحتی بی انتها
در پهنهءسکوت
آرامیده در شعری
نه بنوشته به هر کتاب
می آغازم سخن را
قطره قطره
تکیدهء دل را
زمزمهء آن من ِ در منرا



دامون

۲۰۰۹/۰۵/۲۷


۵ خرداد ۱۴۰۴

بهر طویل ٢

 







در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی 
نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی
 ، که از تُرش آب پسمانده 
ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان
، نه اسکانی بر این لنگر 
نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی
 که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات


دامون


اول تیر ١٣٩٠

Posted by Damon at 21:55

۲۹ اسفند ۱۴۰۳

نوروز

 









نو رسته گان در این مغاک، سر میکشند هنوز در تازهء ِ بهار

یعنی که هر نهال درختی سترگ را در بهانه است

و روز را، امید را، طلوع را

در سایهء ِ طبیعت، در خواهش

بی آنکه

بانگ شغالان عصر

در زوزه های شب زده آنرا خفا کند

بهار، در میرسد هنوز، بعد از هزار سال سیاه

آری ، سپند را جاگزین فرودین بود


این ارمغان پاک، این یادگار نیاکان سخت کوش

این ازدواج طبیعت در ایران زمین ما، بر هر تنابنده که ایمان را

در حفظ روز به عادت است، و نه در مقام عاز


فر خنده و گرام

***

نوروز مان پیروز

هر روزمان

 نو روز باد



دامون


۲۵۸۳/۰۱/۰۱








مغاک، اینجا به معنی زمین و خاک است که در آن نهال رشت میکند
سترگ، استوار و قدرتمند
عاز، نفرت
خفا، مخفی
نیاکان سخت کوش، پدران ما پیش از اسلام
سپند، ماه اسفند  آخرین ماه سال
ایران زمین، قلمرو مادها و تیره آریانها در آسیا

۳۰ خرداد ۱۴۰۲

واحه







خنده‌، خنده، و

مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش

در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد

این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد

این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست


خنده، خنده، و

مبهوت و وا مانده

به یک سئوال که جواب ندارد

این نه آن منِ در ما، بیگانه ای با ما

این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است





دامون

٠٩/١٥/٢٠١٥

۱۷ تیر ۱۴۰۰

شکوفه های گُلاب

 


 


 

 در دور، در خاطره ای به جا مانده از کودکی: وَرته ای در میان چَشم، آکنده، از جنسِ درختان بیشمار؛ و من، در صحر، در افسونِ تداییِ رنگها، بیخود زِ خود، از بوی شکوفه های گُلاب،  سوار، به بال  باد.

و این، تمامی آن است، که در خاطرم باقیست.

 

دامون

 

۰۸/۰۷/۲۰۲۰

پ.س

شکوفه هایِ گلاب: شکوفه یِ درختهای گلابی .

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸

من تو را میبینم








من تو را میبینم
آنجا ایستاده ای
و احساس میکنی 
که نا مرعی شده ای 

میبینمت
آنجا ایستاده، چشم بسته 
به بیراهه میزنی 

میگویی 
که ماست سیاه است 
.و آسمان ابریست 

و لحظه 
در طلاقی خویش تکرار میشود 

تو از سکون یک نقطه تا ابد
و من 
ز سیاره ای دگر 
*
درودِ ناگفته ء تو را
به بدرودی بخشیدم
باشد
که ناگفته گذارمت 
درسر هر حرف و گفت ُ گو 




دامون 

۱۰/۰۴/۲۰۱۹

۹ دی ۱۳۹۳

دوبیتی های عاشقانه



در بلندی بالا دست که آوازه ء سکوت - تنها نجواست

و هر صدا حتی 

به گوش جبرئیل هم نمیرسد

در قطب انتظار

طنین ِ فریادت

در یافته ای بارانی دوباره تکرار خواهد شد

در گُدازهء خاک

آنگونه، چون تردد این بیت بیت ِ شعرِ من

در کشتزار‌ ِ رویش تو

در جزر و مدّ ِ چشمهء عشق

در باز تاب ِ این پژواک

دامون
‏سه شنبه‏/٠٩/٠٦/٢٠٠٩

۳۰ شهریور ۱۳۹۳

تکرار معجزه در خواب ِ زمستانی





و دست ِ خواهش ما، در هواست آویزان
و سئوالی غیر قابل ِ اِغماض از درخت اندیشه هامان
*
کاویدن، در این وادیهء بی انتهای ِ سروده ها
و یافتن جمله ای در خور

نبودن، در بارانداز ِ اطلاق، از آفرینش
و حلول ِ آن دم‌‌، که چشمانت را بگشاید، به روی پنجره ای شاید
که ببینی زره زره ات در عشق خلاصه میشود یا نِی
و سروده ات آیا آن وحی را ماند که سرچمه اش را حتی خود ندانی که کُجاست

و این
به معرکه ای ماند که در مِعمَر ِآن تنها تو نشسته ای
و تو درفراگوش ِ خویش میخوانی
و تو زمزمهء صماع را در خویش میمانی
و آیه های کتابت، در آن لحظه، نبشتهء تو است
و در آن مضحرهء واجد، علت را خواهی یافت
آن گُزیدهء معمول را، که بایِست و نه شایِست،
آنچه را که اَنگِ وسوسه است و شناگری ماهر، در زیر ِ پوست
بر جهیزهءِِ الهام

دامون
‏١١/٠٥/٢٠٠٩ 
با تفکیک جدید

۱۲ مرداد ۱۳۹۳

حزیان


در قوطه ور حزیان ِ تو
در سنگواره ای شاید
طراوش بغضی در شعر، در صمع بی وجود من
*
*
*
هرگز نبوده انتظارم از رحمت بی اُدت خدا که ببارد قطره های ضُلال ِ افشان را در مزار قدمهایم
گوشهء چشمی از دوست را
شاید
آن در لفاف پوک ِ خالص بی عطر و بوی هِل را
شاید
*
*
*
قصد تلنگری نیست که تو را صُق دهد به ناکجا ی دروغین
قصد نه بشارت به دست سرنوشت است نه حایلی برای انحصار تو در چشم.
دوست
در این وادی ِ اطشان، در این یزرع بی سر و سامان،
پُشتگاهی شاید،
برای الطیام زخمی در کتف

"غزل ناتمام "

دامون

۲۴ بهمن ۱۳۹۲

من ومن


من وَمن 
در جنگند
من، میگوید، که من، عاشق عشق من است
من، میداند که من میداند ونمیخواهد بداند 
که من میداند

آهی از سینه کشید من و سرلانه، خودرا، در خویش ِ خویش، مخفی کرد
مثل لاکپشتی در لاک خودش
مثل 
نمیدانم شاید، همان لاکپشت،  که در لاک خودش
*
این همه لاله که تو در باغچه ام میبنی، میگوید من :
همه شب بو هستند
در غیاب خورشید عِطرشان منفرد است، در هوا میپیچد، مثل یک حالهء دود
من که با من در جنگ است
همه را میداند و میپرسد از من ِ دیگر ِ من
بکجا شد روزی؟
که من، و نه نقشی از من در خاطر ِ من.
*
من
و
من
در جنگند
هر چه من میبافد، همه در چشم من‌ ِ دیگر من صحبتی در باد است
من به موصیقیِ شاد، در رقص است
من ِ من
در دوران، میرقصد
آن من ِ دیگر من، میرود سرلانه درپِیِ شب بو ها ، مینشیند آنجا
و به خود مینگرد





دامون

١٢/٠٢/٢٠١٤


۲۳ بهمن ۱۳۹۲

بینهایت



تا بینهایت از دست داده ام، در شخمزار روز
قطره های باران را، تنیده های مرطوب و عاشقانه ام را
این طنین ماسیده به روی خاک، که میپالد در چشم همچون ماهی به مغاک، در ناگونهء اغاز
فریاد های از دست دادهء من است
تراوش سینه به سینه ام
محروم از آواز قناری که یکدم بسراید در نواخته ام
ویا در خلصه ام برد، در سحر، طوطی شکر شکن، با داستانی دگر
در این بستر، به خاک سپرده ام
در سینه ای مالامال از تپش
دامون

برای  فرُّخ
‏٢٣/٠٧/٢٠٠٩

۷ بهمن ۱۳۹۲

محک





در این قیرینه بَرزَن، در این کوی - در این دشت
در این تُندر، در این شام ِ شبانگاهی که حتی

نمیگیرد نشان کس از تو یا من


محک برسینه های چاک خورده، نمیآرد به توفیر عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن


در این قیرینه برزن، در این شام ِ شبانگاهی به تُندر


در این برزخ به دانش گُم شده نام


در این کوره، دراین بوته در آتش، چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن


به علم ِ معرفت بر باد رفته، نه بر خاطر، نه بر بنوشته ای


من




دامون
١٨/٠٤/٢٠٠٩



دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من