‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء چکاوک ٢. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء چکاوک ٢. نمایش همه پست‌ها

۳۰ خرداد ۱۴۰۲

واحه







خنده‌، خنده، و

مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش

در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد

این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد

این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست


خنده، خنده، و

مبهوت و وا مانده

به یک سئوال که جواب ندارد

این نه آن منِ در ما، بیگانه ای با ما

این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است





دامون

٠٩/١٥/٢٠١٥

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸

من تو را میبینم








من تو را میبینم
آنجا ایستاده ای
و احساس میکنی 
که نا مرعی شده ای 

میبینمت
آنجا ایستاده، چشم بسته 
به بیراهه میزنی 

میگویی 
که ماست سیاه است 
.و آسمان ابریست 

و لحظه 
در طلاقی خویش تکرار میشود 

تو از سکون یک نقطه تا ابد
و من 
ز سیاره ای دگر 
*
درودِ ناگفته ء تو را
به بدرودی بخشیدم
باشد
که ناگفته گذارمت 
درسر هر حرف و گفت ُ گو 




دامون 

۱۰/۰۴/۲۰۱۹

۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

مسلخ





در کوچه خبری نیست هنوز
دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند
باد میآید از طاقه های ِ شرق،
بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت
از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست
و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان متفون
*
در کوچه باغ - تبر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی
عروسک ها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،
در چاله هایِ محض به رگبار میشوند
قصه، قصه از دیار مصور و شجر های ِ کاغذیست
از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب
عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه
شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه
تا بوده، همین، و دیگر هیچ
در کوچه باد نمی آید
واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏

۲۶ اسفند ۱۳۹۶

در این زندان





من در من گرفتار‌ ِ من است
در تنهائی، در رؤیا، در خواب و بیداری
من گرفتار آن من که میبندد مرا به مُزهء سنگین ندانم
*
در خویش مینگرم _ ناگونه، گم، هر گوشهء اندیشه را
در خویش می نتوانم گذشت، از معبر این دیوار
می مرا دستها بسته میماند در این زندان ِ در بسته
می به اندیشه فُرو رفته به جا
می گرفتار است در میم من
در من بسی من ها
و من تنها



دامون

٠٨/٠٧/٢٠٠٩

۲۵ فروردین ۱۳۹۵

که ترس، دیوار میسازد




این روزگار سیاه، حتی
اتفاقی افتاده را معجزهء خویش میخواند
و در حال نیست
که در
کنارهء کدام جاده ء سرگردان
!لنگر این تخته شکسته را به آب داده است
*
مکتب ِ دورنِ خویش را وا ماندن را، وا زده بودن را، آن لطایفُالحِیَل را
از صبح تا به شام
از هر طرف که بشاید
بلقور صد هزارسال دشمنی
و هزار زهر مار دگر میسازد
*
گر، ترس نبود، پس
چه بود ؟
که دیواری به بلندایِ دروغ را
صحیح انگاشت؟
*
ومن
با خشم خویش 
شکستم آن دیوار گچی را
نخواستم
هزار سالِ دگررا، به سجده بنشینیم
رَایُ رایِ خویش را
در سنگواره ها نَظاره کنم
و این به خود
بسنده ای به مطلبِ تو
:؛که گفتی
«ترس، دیوار میسازد»


دامون

٠٤/١٠/٢٠١٦
:توضیح کوتاهی بر این نوشته عزیزی در مطلبی

"ترس دیوار میسازد"

ترس دیوار نمیسازد، این ما هستیم که از ترس دیوار میسازیم
 ترس، یک غریزه نمیتواند باشد، چراکه از بدو تولد در انسان نیست؛ هنگامه کودکان، که هر چه دردل   دارند را بدون ترس میگویند؛ در پندارشان هنوز ضوابط دُنیَوی رخنه نکرده، دیواری هنوز ساخته نشده


دامون

سوم سپتامر/۲۰۲۴

۱۴ دی ۱۳۹۳

آغاز








این

منم
.به زمین ِ گرم خورده ای شاید، به جبر روزگار

.بی ستاره ای، در یزرع این کهکشان سرد

.آدمی، نام نهاده به خویش، فرزندی از آدمی دگر

به زمین گرم خورده ای دگر

بی ستاره ای
 
.در یزرع این کهکشان سرد



دامون

٢٩/١٢/٨٩

۱۶ آبان ۱۳۹۳

از شعر و از غزل



ورق میزنم شعرهایم را، سپید از رُخسارشان پیداست
و در باطن، چونان شراب چل ساله لمیده اند در کوزه ی لبهایم
من، و این من در من، این مغلطه که از شعر و از غزل، که تو گویی الهام است
کاغذ چرکیست، از عصاره ی ضُلال عشق، الوان مینگارمش
آه ای دل انگیز شعرهایم
فرخ گونه را جُز سنگواره ای برجا نیست
و این تردد زمان و جبر، که میخراشد ناخن خویش را، به ناودان خشگ امروزم
و هنوز

دامون

٣١/١٠ ٢٠١٤


۲۹ مرداد ۱۳۹۳

بهر طویل ٢



 


در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم، درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند
آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من