شمس حقی که نور او از تبِ ریز، تیغ زد
من طربم طرب منم
زُهره زند نوای من
عشق، میان عاشقان
شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود
بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بیدلان
بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد
بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد
ز آنچ کند به جان من
من سر خود گرفتهام
من ز وجود رفتهام
ذره به ذره می زند
دبدبه بر فنای من
آه که روز دیر شد
آهوی لطف اسیر شد
دلبر و یار سیر شد
از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل
من همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم
تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند
شمس و فلک علم زند
باز چو سرو ِ تر شود
پشت خم و دو تای من
گفت که باده دادمش
در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش
از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد
سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او
گوید نکتههای من
ساقیِ جان خوبرو
باده بده سبو سبو
تا سر و پای گم کند
زاهد و مقتضای من
بهر خدای ساقیا
آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه
از جهت رضای من
ساقی آدمی کُشم
گر بکُشد مرا خوشم
راح بود عطای او
روح بود سخای من
باده تویی سبو منم
آب تویی و جو منم
مست میان کو منم
ساقی من سقای من
از کف خویش جَستهام
در تک خَم نشستهام
تا ز کفم رها کنی
حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او
از تبِ ریز، تیغ زد
غرقه ء نور او شده
شعشعه ضیای من
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به
تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون