January 30, 2014

شمس حقی که نور او* از تبِ ریز، تیغ زد


شمس حقی که نور او از تبِ ریز، تیغ زد



من طربم طرب منم
زُهره زند نوای من
عشق، میان عاشقان
شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود
بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بی‌دلان
بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد
بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد
ز آنچ کند به جان من
من سر خود گرفته‌ام
من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره می زند
دبدبه بر فنای من
آه که روز دیر شد
آهوی لطف اسیر شد
دلبر و یار سیر شد
از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل
من همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم
تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند
شمس و فلک علم زند
باز چو سرو ِ تر شود
پشت خم و دو تای من
گفت که باده دادمش
در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش
از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد
سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او
گوید نکته‌های من
ساقیِ جان خوبرو
باده بده سبو سبو
تا سر و پای گم کند
زاهد و مقتضای من
بهر خدای ساقیا
آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه
از جهت رضای من
ساقی آدمی کُشم
گر بکُشد مرا خوشم
راح بود عطای او
روح بود سخای من
باده تویی سبو منم
آب تویی و جو منم
مست میان کو منم
ساقی من سقای من
از کف خویش جَسته‌ام
در تک خَم نشسته‌ام
تا ز کفم رها کنی
حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او
از تبِ ریز، تیغ زد
غرقه ء نور او شده
شعشعه ضیای من



غزل شمارهٔ ۱۸۲۵




توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی  است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به 
تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

در غایب خضور


که من
درون خودم را جُستم و با مخلوطی از ساده های حضور ِخویش بیرون آمدم
و بیرون را
بدون داخلِ حضور به صیاحت نشستم
من از درون پوست
مثل پنبه ازدانه
مثل زرده از سفیده
و یا شاید
مثل پابندی که مثل یوق به پا بند بود
و زحمت زیاد

حلول دوباره به زیر پوست
و از درون به معنی بیرون
از داخل اطاق تنهایی
من در انتهای خویش به خویش رسیده ام
چه رنج ها
چه داستانها که بگویم


دامون


٣٠/٠١/٢٠١٤

January 27, 2014

محک





در این قیرینه بَرزَن، در این کوی - در این دشت
در این تُندر، در این شام ِ شبانگاهی که حتی

نمیگیرد نشان کس از تو یا من


محک برسینه های چاک خورده، نمیآرد به توفیر عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن


در این قیرینه برزن، در این شام ِ شبانگاهی به تُندر


در این برزخ به دانش گُم شده نام


در این کوره، دراین بوته در آتش، چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن


به علم ِ معرفت بر باد رفته، نه بر خاطر، نه بر بنوشته ای


من




دامون
١٨/٠٤/٢٠٠٩



January 24, 2014

طالع نحص





گذشته ها




ورق میخورد هنوز




در خاطری گم گشته در فراهم روز



من، دستانم را


نه برای تمنی،


که



در خواهش میعاد بهاران فشانده ام به هوا


***
میسوزد هنوز


در سینه با شراره ای نازکتر از سر سوزن عشق


وین اجاق بی رمق را شراره ای باید در حضور نوبرانه ء تو


در هجوم قتالهء شیطان
*
امروز را چکاوکی در نجوا نیست در کنار بالا دست


و شغالان


زوزه میکشند چون خروس ِ صحری


در تراکم عصر


و من


نشسته در انزوا


در نگارشی از خاطر تو


پالوده در فراهم روز


دامون

January 16, 2014

دزدیده جمله رخت ما



دزدیده جمله رخت ما
لولیِ لولی زاده‌ ای. 
در هیچ مسجد مکر او
نگذاشته سجاده‌ای. 

خرقه ءِ فلک ده چاک از او
برج و قمر دوّار از او
وای ار بیفتد در کَفَش
چون من سلیمی، ساده‌ای
آتش زند در عود ما
بر آسمان شد دود ما
بشکست تار و پود ما
ساقی، به نادر باده‌ای
در کار مشکل می‌کند
هر بحر منزل می‌کند
جان غُصه ء دل می‌کند
کو عاشق و دل داده‌ای *
کو عشق،  کو دلداده ای؟ 

دل داده آن باشد که او
در صبر باشد سخت پو
نی چون تو گوشه گشته‌ای **
در گوشه‌ای افتاده‌ای. 

در قصه‌ ای افتاده‌ای
خود گو– کجا دل داده‌ای؟
در آرزوی قحبه ای؟
 یا در کَفَت  قواده‌ای؟

شرمی بدار از خویش خویش
از خویش‌ ِ پرتشویش خویش
بسته دو چشم از عاقبت
در هرزه، لب بُگشاده‌ای

خوب است عاقل را سری
کز عاقبت باشد بری
از حرص و از شهوت جری
در عاشقی، "آماده‌ای" !

خامش!که مرغ عشق گفت: 

نبود پَرَم در دفتری ***
در حجره‌ای بنهاده‌ای

غزل شمارهٔ ٢٤٣٨


١٦/٠١/٢٠١٤

که به او
** نه مثل تو به ظاهر ِ یک پیر یا سرحلقه ای
*** حتی یک پر من در لای ِ کتاب یا دفتری در گرُو نیست

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

January 14, 2014

فصل انگور









فصل گستاخی انگور رسید 

.و شرابی بر جاست


و شرابی بر جاست 

ومنم 

تشنهءِ آندم که بگوید ساقی


!دو سه جام دگرت


.من ِ آلوده به می، دَم نتوانم


فصل گستاخی انگور رسید


بادبادک ها را

!به هوا باید خواند


و خدا را 

همه جا باید جُست


فصلها 

.فصل ِ سر خرمن نیست




دامون
٢٠/٠٥/١٩٨٧

January 12, 2014

بهار




لمیده سخت به دیوار ِ خانه زمستان در غایب بهار

و نقش قیر گونه ء ابری کشیده بُرقه به آفتاب

*

ثمر بجُز رسوب منجمد لاله نیست که خشکیده در حیاط خانهء ما

و ژاله های بلورین فشرده در طوفان

*

درون جُبهء یخ بسته، میطراود عشق

به دره ای متمادی، به کوچه ای بُن بست

و من، هنوز در انتظار بهارم

در انتظار معجزه ای 

وراء این ایام


دامون
٢٤/٠١/١٣٨٩

بهار



لمیده سخت به دیوار ِ خانه زمستان در غایب بهار

و نقش قیر گونه ء ابری کشیده بُرقه به آفتاب

*

ثمر بجُز رسوب منجمد لاله نیست که خشکیده در حیاط خانهء ما

و ژاله های بلورین فشرده در طوفان

*

درون جُبهء یخ بسته، میطراود عشق

به دره ای متمادی

به کوچه ای بُن بست

و من، هنوز 

در انتظار بهارم

در انتظار معجزه ای

وراء این ایام


دامون
٢٤/٠١/١٣٨٩

January 9, 2014

در رواق خالی تاریخ



در رواق خالی تاریخ
در حضیض ِ بودن ها، آن زمان
آنزمان که مردی قطور در بازو، در باغ، از زحدان ِ یک نفر درخت نخل، شحد ِ خُرما میفروخت
کودکی در احاطه ء چندین نفر شتر از درد ِ دل با پدر میگفت
طبیب، آنروز آزُرده کودک را به خاک سپرد، و پدر، شهد خرما را که از جهاز چندین نفر شتر به کاروان میرفت، بی آنکه درد ِ  دل،  به خاور بُرد

دامون

٠٦/٠١/٢٠١٤

January 8, 2014

در جایی نوشته






در جایی نوشته
 که اگر من من باشد و آن من در من باشد و من به او بنگرم و او به من مثل من در آینه که به من مینگرد وقتی من به آینه مینگرم
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند، حتی من در آینه قابلیت فکردن را درخود ندارد پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی، من در آینه محصورمیماند؛ نه، از رفتن من - من محو میشود و تا من نخواهم من در آینه نیست، یعنی، و جود واهی اش نمیتواند مثل بختک مثل یک چادر من را احاطه کند و من آذاد است حالا هرکجا که باشد من میتواند چایی بنوشد و در آرامش کامل حتی بمیرد بدون من در آینه که هر شکلکی که دلش بخواهد دربیاورد و من را دنبال خودش داخل قُل و زنجیر و یوق و دستبند و پابندو قلاده و سجاده و مغنعه و روبنده و سر بنده بکشه
و
از این خونه به اون خونه
ازین ستون به اون ستون
تو زندونا، سیاه چالا
لعنت آباد،  مسگر آباد
تو خیابونا و میدونا
من اگر بخواد
****
آینه مثل قفسه

دامون
٠٨/٠١/٢٠١٤

January 5, 2014

سند باد


همیشه من سند باد بودم
در داستانهای پدر
قهرمانی حماسه ای با پرنده ای به دوش
بر بال بادبانهای کشیده، به دور دست 
 در انتهای تنهایی، به جنگ دیو و جن و پری
تا به ارمغان آرد 
کتاب اسرار ِ خوشبختی را
***
در باورم 
هفت دریا بود و هزاران خطر 
 ومن
از هزار خطرمیگذشتم در هفت دریا 
به یاد تو



دامون
٠٥/٠١/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List