گذشته ها
ورق میخورد هنوز
در خاطری گم گشته در فراهم روز
من، دستانم را
نه برای تمنی،
که
در خواهش میعاد بهاران فشانده ام به هوا
***
میسوزد هنوز
در سینه با شراره ای نازکتر از سر سوزن عشق
وین اجاق بی رمق را شراره ای باید در حضور نوبرانه ء تو
در هجوم قتالهء شیطان
*
امروز را چکاوکی در نجوا نیست در کنار بالا دست
و شغالان
زوزه میکشند چون خروس ِ صحری
در تراکم عصر
و من
نشسته در انزوا
در نگارشی از خاطر تو
پالوده در فراهم روز
دامون
No comments:
Post a Comment