‏نمایش پست‌ها با برچسب خرمگس. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خرمگس. نمایش همه پست‌ها

۱۰ آذر ۱۴۰۰

استنباط ۲

 







 

 استنباط ۲

ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر، میگذرد، بیخبر از آنکه خیابان را سراسر مه گرفته.

و هنوز ریش است و قیچی و دیگر هیچ که میدود از کوچه ای به کوچه ای، از ستونی به ستونی بهرِ  خُورده نانی، نظرُ، نیازی روا به فقیر

بهتر بگویم 

 آنکه هنوز، لختی، زِ جوهر بنفش به سبابه اش نشان است.

*

آه، که هنوز  حرفی باقیست، نغمه ای چو زهر مار، خٌنناقی به اندازهء دنیا، که مانده در گلو

واژه ایست، در این عصر کبود، درمسلخ کلام.

حکایتیست، آن که با آسیاب میجنگد، و ماست را هم سیه  میپندارد. 

و طلاقی دو خط را 

فقط به خواست خدا

و بر کشتیِ بی لنگر

 گژ میشود و مژ.

 ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر، و میگذرد آهسته بی خیال از روی خطی ممتد و سپید.

 

دامون

 

۲۸/۱۱/۲۰۱۹

 

توضیح:

ریش است و قیچی: حکایت آنکه، قیچی به دست را، صاحب اختیار به بریدن محاسن خویش داند، نا گفته نماند،" محاسن" اینجا،  باقی مانده همان فاخر ژنده .

 از ستونی به ستونی: مثل از این ستون به آن ستون و استخاره  و شایدُ اّما.

خیابان را سراسر مه گرفته: اقتباس از" بیابان را سراسرمه...."

عابر: آن اشخاصی را گویند که دراکانت خویش، تویتی را، خوشم آمد میزنند، و دیگر هیچ.

نظرُ، نیازی روا شده به "گدا: بهتر بگویم به آنکه در جوهر بنفشِ مایل به خون غسل تعمید داده است"، در عصر حاضر، به گروهکهای خودجوش گفته میشود که زندگی را با بهره چهل و دو درصدی زیبا میدانند و سرودِ یار دبستانی  سر داده اند .....

 آن که با آسیاب میجنگد: اول شخص نکرهٔ مفرد است.

 


۱۳ اسفند ۱۳۹۶

"رفتم به باغی"







چند روز پیش داخل حیاط خونه روی درخت چنار بزرگی که شاخه هاش سر کشیدن تو آسمون یک کلاغ سیاه نشسته بود نمیدانم چرا انقدر ساکت بود، معمولان کلاغها غار غار میکنند امااین یکی مثل مجسمه نشسته بود بالای درخت تنگ غروب بود، یاد داستان کلاغ و روباه افتادم، گفتم شاید تجربه بدی از غار غار کردن زیاد داشته باشه ، یکباره  رفتم تو خیال زمان کودکیم، مدرسه کتابهای درسی مخصوصاً کتاب فارسی هاش، دستور زبان، انشا هایی که مینوشتیم "تعطیلات عید را چگونه گذراندید، یا فصل تابستان را تعریف کنید"؛ یاد یک شعرهم افتادم که در هنگام بازی نفر اول گروهی که توش بودی میگفت و از روی گروه دوم که همه دولا دولا پشت سر هم ایستاده بودند میپرید، و انهایی که در گروهش بودند همان را در هنگام پریدن تکرار میکرند و این تا به آنجا پیش میرفت که شخص اول یا تُپُق میزد یا که داستان را اشتباهی میگفت و همه میخندیدند و سوخته ها باید دو دولا میشدند م وبازی دوباره تکرار میشد تا خسته میشدیم. شعر "رفتم به باغی، دیدم کلاغی" را بیشتری ها میدونند، من یک برداشت دیگه ازش کردم ، با تیترهای تعریفی دستور زبان که خنده دار بود، گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش

داستان "رفتم به باغی"

روزی، اول شخصی نکره با دوم شخصی نکره، در ماضی بعید گفت و گو میکرد؛ یعنی یک روز شخصی ناشناس به شخص ناشناس دیگری، داستانی را از گذشتهٔ دور نغل میکرد، او میگفت: روزی روزگاری، سوم شخصی نکره، در باغی، کلاغی را میبیند که بر دیوار باغ نشسته، او سنگی را برداشته به طرف کلاغ پرتاب میکند، سنگ به پای کلاغ اصابت کرده که در اثر آن پای  کلاغ میشکند، بعد از چندی با وجود دوا دکتر زیاد کلاغ از شدت جراحات وارده دار فانی را وداع گفته واز دنیا میرود؛ از غم از دست دادن کلاغ، سوم شخص نکره، یا بهتر بگوئیم "شخص ضارب" مجلس ترحیمی ترتیب داده، (همانند نظری پزون ِ خودمان)، و دوستانش را به  آن دعوت کرده که هفت شبانه و هفت روزِ متمادی را، به لمباندن غذا های لزیز می پردازند
                                                 


    پایان

دامون

توضیح: عکس بالا خرابه های کاروانسرا یی در حاشیه کویر مرکزی ایران در کنار یک نخلستان در شهرستان "راور؟؟" است.
شهرستان راور بازمانده از شهر های مشهور ساسانیان و حتی ماقبلِ تاریخ هخامنشیان است از اقامتگاهِ تاجران جادهء ابریشم تا  بازار دادُ ستد؛ شهر سوخته هم به همین منوال، که فقط آثاری از گذشته در آن هویداست .
اگر عمری دوباره برای خویش آرزو داشتم با همین اندوخته اندیشه،اگر که میپرسیدند در چه زمانی دوست داشته باشم که زندگی کنم؟ آن هنگام را که دین اسلام هنوز به نطفه نبود.


۰۳/۲۵/۲۰۱۷

۲۱ دی ۱۳۹۳

نمایش



کُتِ شکاری و کفشهای کاکی و ریشی از ورا ءِ بناگوش گذشته، کنار پرده ای مملو از گُل و بُلبل
و آن طرف پنیرکی تُرشیده در تَقاری پُر از تَرَک در تئاتر فجر
این بی اعتباریِ گاه واره ی دانشِ شرق است و پرده بازیِ آماتوروار به سبک دالی
دامون

١١/٠١/٢٠١٥



کفش های کاکی:کفشهای راحت
کُتِ شکاری و کفشهای کاکی: کت و کفشی که با هم نمیاد 

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

گذر ِ قصاب



دنیا محلی برای گذر است، با خویش میگوید عابر

و عبور میکند سرلانه و بی اعتنا از خطی پیش کشیده به سنگفرش خیابان

آنسوتر گله ای بیمار و گَر

در رداّدهء خدایان منقوش به صَقف ِ معبدی شکسته و مطروک

نقشی از زنگار ماه را به دخیل چهره میبندد تا امری مشتبه شود

و باطن اجرام به استُرلاب ِ خرافه بنشیند

و چای گرم مانده در استکان باقی، در انتظارِ آنکه چو آونگ میرقصد به دار، سرد شود

جلاد مغز ها، از آستین، حُقه ای دگر را در مُقیله است

و کاسه ای داغتر از آش را

به رسم قوت بر طعام افعی هاست

دل بد مدار ، نه دور در زمان، جلاد خود به خویش

طعمه دست نشانده افعی هاست


دامون

١٢/٠٥/٢٠١٤


قصّاب اینجا به معنی کسی است که محلی را که متعلق به او نیست به جبر در اختیار میگیرد

در مُقیله است به معنی در فکر آن است

افعی اینجا به معنی مار هایی است بس بزرگ که دست نشانده و خانه گی شده اند و غذا ی خودشان را نه به صورت شکار، که توسط صاحب خویش دریافت میکنند‌ در حقیقت هر غذایی را که بیاورند، اعم از گنجشک و قناری تا مُردار و استخوان مار های همجنس، همه را برای ادامه ی حیاط میبلعند

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

گذر ِ قصاب





دنیا محلی برای گذر است، با خویش میگوید عابر
و عبور میکند سرلانه و بی اعتنا از خطی پیش کشیده به سنگفرش خیابان
***
آنسوتر گله ای بیمار و گَر
در رداّدهء خدایان منقوش به صَقف ِ معبدی شکسته و مطروک
نقشی از زنگار ماه را به دخیل چهره میبندد تا امری مشتبه شود
و باطن اجرام به استُرلاب ِ خرافه بنشیند
و چای گرم مانده در استکان ، در انتظارِ آنکه چو آونگ میرقصد به دار، سرد شود
**
جلاد مغز ها، از آستین، حُقه ای دگر را در مُقیله است
و کاسه ای داغتر از آش را
به رسم قوت بر طعام افعی هاست
*
نه دور در زمان شاید، جلاد خود به خویش
طعمه دست نشانده افعی هاست


دامون


١٢/٠٥/٢٠١٤


قصّاب اینجا به معنی کسی است که محلی را که متعلق به او نیست به جبر در اختیار میگیرد
*
در مُقیله است، به معنی در فکر آن است
*

افعی، اینجا به معنی مار هایی است بس بزرگ که دست نشانده و خانه گی شده اند و غذا ی خودشان را نه به صورت شکار، که توسط صاحب خویش دریافت میکنند‌ در حقیقت هر غذایی را که بیاورند، اعم از گنجشک و قناری تا مُردار و استخوان مار های همجنس، همه را برای ادامه ی حیاط میبلعند

۱۸ دی ۱۳۹۲

در جایی نوشته






در جایی نوشته
 که اگر من من باشد و آن من در من باشد و من به او بنگرم و او به من مثل من در آینه که به من مینگرد وقتی من به آینه مینگرم
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند، حتی من در آینه قابلیت فکردن را درخود ندارد پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی، من در آینه محصورمیماند؛ نه، از رفتن من - من محو میشود و تا من نخواهم من در آینه نیست، یعنی، و جود واهی اش نمیتواند مثل بختک مثل یک چادر من را احاطه کند و من آذاد است حالا هرکجا که باشد من میتواند چایی بنوشد و در آرامش کامل حتی بمیرد بدون من در آینه که هر شکلکی که دلش بخواهد دربیاورد و من را دنبال خودش داخل قُل و زنجیر و یوق و دستبند و پابندو قلاده و سجاده و مغنعه و روبنده و سر بنده بکشه
و
از این خونه به اون خونه
ازین ستون به اون ستون
تو زندونا، سیاه چالا
لعنت آباد،  مسگر آباد
تو خیابونا و میدونا
من اگر بخواد
****
آینه مثل قفسه

دامون
٠٨/٠١/٢٠١٤

۶ مهر ۱۳۹۲

و شقالان در گوشه ای




تکیده ایم، از این توده ء منجمد که ا یستاده در صحنه‌ ء زندگی

مثل ماسیده های محبت، به پیاله ء چشم

وشیرازه ء این نمایش چندش آور که در اصل، سیلی ِ سردی بیش نیست

که مینوازد بس جانخراش لاله های گوش را

سرما، از حد بی نمکی هم گذشته است و کارد، از استخوان

سنگتراش پیر، جمله ای دیگر را با ضرافت ممکن به قانون استبداد نقش میکند

و شقالان در گوشه ای، نیمی از حمایل انسان را با اشتها ی شیطانی تکه تکه میبلعند

با صیقه ای موقت و شیرین




دامون

٢٨/٠٩/٢٠١٣

۱۳ مرداد ۱۳۹۲

خرمگس





صدای ِ وزوزِ خرمگسی، در حزیانی بد بو، میخراشد پنجرهء گوش را

ما بودن، بی من

و بی تو

.تنها آرزوی خرمگس است

اینگونه،  میسراید وزوز‌ ِ خویش را به فتوا

خرمگس، خوب میداند

من

بی تو

دستی تنها و بی صداست

من بی تو

همیشه تنهاست




دامون


١٣/٨/٢

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من