‏نمایش پست‌ها با برچسب لبریخته. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب لبریخته. نمایش همه پست‌ها

۲۶ شهریور ۱۴۰۳

در من چیزی زنده شُد



درروزِ مرگِ تو

در من چیزی زنده شد

پندارِ نوری، که از پس چندین هزار سالِ سیاه

.همچون جرقه ای، که بیُفتد به رویِ خرمنِ کاه

*

احساس زنده گی، احساسِ خاره ایست!، از پُشتِ صدها هزار سالِ سیاه

همچون جرقه ای شاید

 .بر روی خرمنی 

*

زادروزِ مرگِ تو 

که 

.در امتدادِ من


دامون 

شهریورِ ۲۵۸۳

۲۰۲۴/سپتامبر/ ۱۶

.پ.س 

 .درامتدادِ من‌،‌‌ اینجا ادامه در من زنده شدن، خوانده میشود و نه اتمام و یا تمام شدن در من

۱۶ مرداد ۱۴۰۳

کوچ ٣

 

 


 

در شبی مسخ شده از تپش پنجره ها

در غیاب تو در این مفرق اندیشهء من

هیچ، هیچ نگذشت و من این سان تنها

میگُریزم از خویش وبه خود میکوچم

 

دامون

 

١٨/٠٧/٢٠٠٩

۳۱ فروردین ۱۴۰۳

لب ریخته







و من

میآویزم دگر باره در جامه دان
 
حکایتُ اندیشه ء تو را

تامهتاب شبی دیگر و آسوده خیالی در من

باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو

پنهان گذارمت

که مبادا، دیده بجنبد در هوای ِ تو

و گُر بگیرد دل 

به خاطره ای



دامون


١٢/آذر/١٣۸٨

۱۳ اسفند ۱۴۰۲

حرفی نَهُفته

  





زیبایی، حرفی نَهُفته بود، پیش از رسمِ تو، درشعرِ عاشقانهء من

!تمام

 


۳ مرداد ۱۴۰۱

همیشهء بیوقت

 





من همیشه در انتظار

تو همیشه غایبی

من در همیشهء تو

تو

تو بعضی مواقع

تو وقتی که باران میبارم، قطره قطره

تو مثل برف وقتی مینشینی پشت پنجره

وقتی آنطرفتر دوور

وقتی همیشه رادر تو

ومن تو را در همیشه

در همیشهء بیوقت

دامون

دوشنبه هفت مرداد  ۱۳۹۲

۲۱ شهریور ۱۳۹۸

عاشقانه







!هرگز برای بوییدن دستهای تو دیر نیست 

و من 

در خواهشِ حضورِ تو 

!عاشقانه، مینالم





دامون

۱ خرداد ۱۳۹۷

عاشقانه





در بوم و بست کلمات، درگیر و دارم

مرا، دانه دانه های حروف، آنها را 

که همیشه، مانند خشتی خام به دست داشتم، به ساروجی 

از عشق مستحکم مینگاشتم 

مرا دانه دانهء آن حروف، تنها سپرده است، به دست تنهائی

باشد تو را دوباره بسرایم

باشد که رنگ حلولِ خویش را 

در لاجورد آبی تو به تطهیر بزُدایم

!ای عشق، ای عاشقانه که هر دم و هر بازدم با منی 



دامون 
"نقاشی از "کیوان مهجوری

۵ تیر ۱۳۹۵

خاطره






دستهایی بود در این باغچه، سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند
صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشست رکود غبار  را، از برگ برگ ِ  ‌سبز ِما
آسیاب ُمراد میگشت در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء صبر از زُلال ِ بارانی
من ما بود و آرزو  نقشی نه در‌  سرآب

دامون

٢٤/٠٩/٢٠١٣

۲۱ مهر ۱۳۹۴

پیش از اینت گُفته بودم












پیش از اینت گُفته بودم ، من به شعرم عار نیست


من به حرفم عار نیست، نیست دیگر حَرفه ای، حتی


که بستر کرده باشد بر زبان من


پیش ازاینت، گُفته بودم، من به حرفم عار نیست، تا بخواهم در دفاع از خویش خویشم بر زنم


من به شعرم عار نیست، خالی و خُشیکده است اجزای من 


لالِ لالم کرده است این عشق ناحنجارِ تو


دامون

١٠/١٣/٢٠١٥

۳۱ شهریور ۱۳۹۴

عاشقانه





دست، میچیند، و میگذرد خاطره ها را از گذشتهء دور
من نشسته به اندیشه در زمان بی مُخاطبِ روز
و نقش ثانیه ها در طنین آهنگی گُم میشود, و خاطره ها
در شُمالکی، دوباره گُر میگیرد تورا
تنها تو را

دامون
٢١/٠٩/٢٠١٥

۴ اسفند ۱۳۹۳

تولدی دیگر





نه لکنتی نیست در گفتن، اگرکه باشم خاری اما، نه دربه چشم رفیق
نه، لکنتی نیست در آذاده زیستن که مصلوب برآنم
و این، آوایِ قریب که از نفیر نِی ِ انسانیْم - هر از دم بر میکشم
صدای اعتراض غریبانه ایست، نه؟
تو گوئی که در گلوی بغض، ایستاده میمیرد و در غیاب حقیقتی خورد
پیر تر از پیش به پژواک است، بی آنکه اتکائی، پُشتگاهی


لکنتی نیست، نه لکنتی نیست در صدایم، نی آنکه خاری باشم، دربه چشم رفیق


دامون


٢٢/٠٢/٢١٥



۹ دی ۱۳۹۳

دوبیتی های عاشقانه



در بلندی بالا دست که آوازه ء سکوت - تنها نجواست

و هر صدا حتی 

به گوش جبرئیل هم نمیرسد

در قطب انتظار

طنین ِ فریادت

در یافته ای بارانی دوباره تکرار خواهد شد

در گُدازهء خاک

آنگونه، چون تردد این بیت بیت ِ شعرِ من

در کشتزار‌ ِ رویش تو

در جزر و مدّ ِ چشمهء عشق

در باز تاب ِ این پژواک

دامون
‏سه شنبه‏/٠٩/٠٦/٢٠٠٩

۲۴ آبان ۱۳۹۳

یادِ اون روزایِ خوش





یادِ اون روزایِ خوش

یاد ِ اون روزای ِ شاد

دلمو خون میکُنه

غم ِ عشقت منو محضون میکُنه

یاد ِ اون ضیافت ِ چشمای تو

توی ِ سرمای‌ ِ غروب

از تو انبوه همه پنجره ها

دلمو خون میکنه

غم ِ عشقت منو محضون میکنه

جوم جومک برگ خضون

تو روزای خالی گذشتمون

وقتی دلم حریص میشه

خودشو اینور و اونور میزنه

یه چیز‌ ِ تازه تمنا میکُنه

یه چیزی مثل علاقه به یه زن

یا یه حرفی که سر دو راهه ها وا نسسه

غم اون نداشتنت تازه گیا 

دلمُ خون مکنه

یاد چشمات مَنُو محضون میکُنه

!منو داغون میکنه

جوم جومک برگِ خضون

سر ِ پا تو سردی ِ روزای ِ آغشته به حرف

دلم از دور تقاضای منو رد میکُنه

یاد چشمات منُو محضون میکُنه

منوداغون میکنه

دل ِ من اسب ِ کَهَر، سُمش از آجین ِ زَ ر

توی تنگنایِ غروب، پیله کرده به یه حرف

جوم جومک برگ خضون

یاد اون روزایِ خوش

منو داغون میکُنه

دلمو خون میکنه


دامون

۲۲ مهر ۱۳۹۳

ژاژ




به شعر نمی آید دگر قلمم
شب میشود رها 
و در همهمهء باد، رفته از یاد
آن رنگ و آب، که روزی من آنرا به بوم مینگاشتم
ترسیم باید کرد دوباره درخاطره تورا، چونانکه میلغزد موج ِ سکوت ثانیه ها درترنم نگاه
باید که چاره ای، دریچه ای شاید، از آنچه میگذرد در پژواک
و نقش ماهی چشمانت، که  میپالد
درپَلَشتِ آبیِ صبح
دامون

١٤/١٠/٢٠١٤
نقاشی:  ابرِ ستاه ها / stardust



۱۴ مهر ۱۳۹۳

پُرکن مرا





Take 2

پُرکن مرا

پُرکن مرا دوباره از خودت، درخویش من

!پر کن مرا دوباره، از شعر از غزل

خالیست حیاط اندیشه های من

پوسیده رنگ باغچه

.افسرده گشته گل

*

پُر کن مرا دوباره از شعر از غزل

پر کن مرا دوباره از خودت

!آغوش بازِ من



دامون
٠٦/١٠/٢٠١٤

۴ بهمن ۱۳۹۲

طالع نحص





گذشته ها




ورق میخورد هنوز




در خاطری گم گشته در فراهم روز



من، دستانم را


نه برای تمنی،


که



در خواهش میعاد بهاران فشانده ام به هوا


***
میسوزد هنوز


در سینه با شراره ای نازکتر از سر سوزن عشق


وین اجاق بی رمق را شراره ای باید در حضور نوبرانه ء تو


در هجوم قتالهء شیطان
*
امروز را چکاوکی در نجوا نیست در کنار بالا دست


و شغالان


زوزه میکشند چون خروس ِ صحری


در تراکم عصر


و من


نشسته در انزوا


در نگارشی از خاطر تو


پالوده در فراهم روز


دامون

۹ آذر ۱۳۹۲

عاشقانه





شاید که در کوچه نسیمی نمیوزد

و حکایتی جز آن تومار مکرر تکرار

و جار در نا هنجار ِ زندگی، دگر نمانده به جا

و حتی

کلمات هم، برای تو، تکراریست

تو کاغذ

تو قلم
دستی، حائل انگشتان

که گیج

چون تندر صماع درویشان

.در میانه ء میدان

*

در کوچه نسیمی نمیوزد، آنسان 

که عشق را 

به نغمه برخواند

حکایتی دیگر نمانده به جا، جُز 

تکرار مکررها

و جار در نا هنجار

و بوی ادرارِ ِ اسبها و گَزمه ها



دامون

٢٩/١١/٢٠١٣



۲۸ شهریور ۱۳۹۲

میان پنجره


 




لبانت بر لبان من هزاران قصهء ناگفته را ماند

 

و چشمانت که در آن آفتاب، میبلعد از زیبایی خود، صد هزاران روشنائی را

 

و آن موی کمندت را که بس پنهان در آن، پیچ وخمی موضون



دامون


١٦/١٠/٩٢

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من