January 27, 2014

محک





در این قیرینه بَرزَن، در این کوی - در این دشت
در این تُندر، در این شام ِ شبانگاهی که حتی

نمیگیرد نشان کس از تو یا من


محک برسینه های چاک خورده، نمیآرد به توفیر عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن


در این قیرینه برزن، در این شام ِ شبانگاهی به تُندر


در این برزخ به دانش گُم شده نام


در این کوره، دراین بوته در آتش، چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن


به علم ِ معرفت بر باد رفته، نه بر خاطر، نه بر بنوشته ای


من




دامون
١٨/٠٤/٢٠٠٩



3 comments:

  1. شعر محک، از اقتباس به دو شعر زیر است که اولی ِ آن متعلق به منوچهری، شاعر قدیم ایران است که برای
    شخصی به نام علی ابن محمد، دوستش گفته و من ‌کوتاه شده ء آنرا در بچهگی به خاطر زیبائی ِ قوارهءِ آن از بر
    داشتم
    دومین شعرکه نمیدانم چقدر زیباست، یعنی خارج از بینهایت، از عشق پنهان من است خانم پروین ِ اعتصامی
    که باید بخوانید تا بدانید
    الالحال همانطور که مشاهده خواهید کرد خانم پروین بیشتر مضامین ِ شعرش را، حتی قافیه و واژه ها یش را
    از منوچهری اقتباص میکند و به خلق ِ زیبای ِ خودش میپردازد
    منوچهری، برایش کالبُد ِ انسانی در شعرش مغموض نیست، و بیشتر به نزدیکی انسان در بعد دیگری
    صحبت میکنه نگاه به ١ و ٢
    عشق، همان که در کمبودش، ساختارش را میشود درک کرد و به احساسی وَراءِ ابعاد ِ پنجگانه رسید، به آسانی
    ِ قوطه خوردن در آب، در نوشتهء هر دو شاعر پیداست
    شعری که من نوشته ام ، محک فقط تلنگُری بیش نیست در برکهء کوچک ِ قلبم

    ReplyDelete


  2. (پلاسین معجر و قیرینه گرزن (منوچهری

    ١ - شبی گیسو فروهشته به دامن
    پلاسین معجر و قیرینه گرزن
    ٢ - بکردار زنی زنگی که هرشب
    بزاید کودکی بلغاری آن زن
    کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
    از آن فرزند زادن شد سترون
    شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
    چو بیژن در میان چاه او من
    ثریا چون منیژه بر سر چاه
    دو چشم من بدو چون چشم بیژن
    همی‌برگشت گرد قطب جدی
    چو گرد بابزن مرغ مسمن
    بنات النعش گرد او همی‌گشت
    چو اندر دست مرد چپ فلاخن
    دم عقرب بتابید از سر کوه
    چنانچون چشم شاهین از نشیمن
    یکی پیلستگین منبر مجره
    زده گردش نقط از آب روین
    نعایم پیش او چون چار خاطب
    به پیش چار خاطب چار مؤذن
    مرا در زیر ران اندر کمیتی
    کشنده نی و سرکش نی و توسن
    عنان بر گردن سرخش فکنده
    چو دو مار سیه بر شاخ چندن
    دمش چون تافته بند بریشم
    سمش چون ز آهن پولاد هاون
    همی‌راندم فرس را من به تقریب
    چو انگشتان مرد ارغنون زن
    سر از البرز برزد قرص خورشید
    چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن
    به کردار چراغ نیم مرده
    که هر ساعت فزون گرددش روغن
    برآمد بادی از اقصای بابل
    هبوبش خاره در و باره افکن
    تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
    فرود آرد همی احجار صد من
    ز روی بادیه برخاست گردی
    که گیتی کرد همچون خز ادکن
    چنان کز روی دریا بامدادان
    بخار آب خیزد ماه بهمن
    برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
    یکی میغ از ستیغ کوه قارن
    چنانچون صدهزاران خرمن تر
    که عمدا در زنی آتش به خرمن
    بجستی هر زمان زان میغ برقی
    که کردی گیتی تاریک روشن
    چنان آهنگری کز کوره‌ی تنگ
    به شب بیرون کشد تفسیده آهن
    خروشی برکشیدی تند تندر
    که موی مردمان کردی چو سوزن
    تو گفتی نای رویین هر زمانی
    به گوش اندر دمیدی یک دمیدن
    بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
    که کوه اندر فتادی زو به گردن
    تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
    بلرزاند ز رنج پشگان تن
    فرو بارید بارانی ز گردون
    چنانچون برگ گل بارد به گلشن
    و یا اندر تموزی مه ببارد
    جراد منتشر بر بام و برزن
    ز صحرا سیلها برخاست هر سو
    دراز آهنگ و پیچان و زمین کن
    چو هنگام عزایم زی معزم
    به تک خیزند ثعبانان ریمن
    نماز شامگاهی گشت صافی
    ز روی آسمان ابر معکن
    چو بردارد ز پیش روی اوثان
    حجاب ماردی دست برهمن
    پدید آمد هلال از جانب کوه
    بسان زعفران آلوده محجن
    چنانچون دو سر از هم باز کرده
    ز زر مغربی دستاورنجن
    و یا پیراهن نیلی که دارد
    ز شعر زرد نیمی زه به دامن
    رسیدم من به درگاهی که دولت
    ازو خیزد، چو رمانی ز معدن
    به درگاه سپهسالار مشرق
    سوار نیزه‌باز خنجر اوژن
    علی‌بن محمد میر فاضل
    رفیع‌البینات صادق‌الظن
    جمال ملکت ایران و توران
    مبارک سایه‌ی ذوالطول والمن
    خجسته ذوفنونی رهنمونی
    که درهر فن بود چون مرد یکفن
    سیاست کردنش بهتر سیاست
    زلیفن بستنش بهتر زلیفن
    یگانه گشته از اهل زمانه
    به الفاظ متین و رای متقن
    تهمتن کارزاری کو به نیزه
    کند سوراخ در گوش تهمتن
    فروزان تیغ او هنگام هیجا
    چنان دیبای بوقلمون ملون
    به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
    چو خورشیدی که در تابد ز روزن
    که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
    بدانسو در زمین بشمارد ارزن
    اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
    به یک زخمش کند دو نیمه جوشن
    چوپرگاری که از هم باز دری
    ز هم باز اوفتد اندام دشمن
    الا یا آفتاب جاودان تاب
    هنرور یارجوی حاسد افکن
    شنیدم من که برپای ایستاده
    رسیدی تا به زانو دست بهمن
    رسد دست تو از مشرق به مغرب
    ز اقصای مداین تا به مدین
    زنان دشمنان از پیش ضربت
    بیاموزند الحانهای شیون
    چنانچون کودکان از پیش الحمد
    بیاموزند ابجد را و کلمن
    نسب داری حسب داری فراوان
    ازیرا نسبتت پاکست و مسکن
    الا تا مؤمنان گیرند روزه
    الا تا هندوان گیرند لکهن
    به دریابار، باشد عنبر تر
    به کوه اندر، بود کان خماهن
    نریزد از درخت ارس کافور
    نخیزد از میان لاد لادن
    زیادی خرم و خرم زیادی
    میان مجلس شمشاد و سوسن
    انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
    درم ده، دوست خوان دشمن پراکن
    به چشم بخت روی ملک بنگر
    به دست سعد پای نحس بشکن
    به دولت چهره‌ی نعمت بیارای
    به نعمت خانه‌ی همت بیاکن
    همه ساله به دلبر دل همی‌ده
    همه ماهه به گرد دن همی‌دن
    همه روزه دو چشمت سوی معشوق
    همه وقته دو گوشت سوی ارغن

    ReplyDelete

  3. (تاراج بهمن (پروین اعتصامی



    دگر باره شد از تاراج بهمن
    تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
    پریرویان ز طرف مرغزاران
    همه یکباره بر چیدند دامن
    خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
    که هنگام جدل شمشیر قارن
    ز بس گردید هر دم تیره ابری
    حجاب چهره‌ی خورشیدی روشن
    هوا مسموم شد چون نیش کژدم
    جهان تاریک شد چون چاه بیژن
    بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
    شقایق در غم گل کرد شیون
    سترده شد فروغ روی نسرین
    پریشان گشت چین زلف سوسن
    بباغ افتاد عالم سوز برقی
    بیکدم باغبان را سوخت خرمن
    خسک در خانه‌ی گل جست راحت
    زغن در جای بلبل کرد مسکن
    بسختی گشت همچون سنگ خارا
    بباغ آن فرش همچون خزاد کن
    سیه بادی چو پر آفت سمومی
    گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
    به بیباکی بسان مردم مست
    به بدکاری بکردار هریمن
    شهان را تاج زر بربود از سر
    بتان را پیرهن بدرید بر تن
    تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا
    تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن
    ز پای افکند بس سرو سهی را
    بیک نیرو چو دیو مردم افکن
    بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
    بپرتابید چون سنگ فلاخن
    کسی بر خیره جز گردون گردان
    نشد با دوستدار خویش دشمن
    به پستی کشت بس همت بلندان
    چنان اسفندیار و چون تهمتن
    نمود آنقدر خون اندر دل کوه
    که تا یاقوت شد سنگی به معدن
    در آغوش ز می بنهفت بسیار
    سر و بازو و چشم و دست و گردن
    در این ناوردگاه آن به که پوشی
    ز دانش مغفر و از صبر جوشن
    چگونه بر من و تو رام گردد
    چو رام کس نگشت این چرخ توسن
    مرو فارغ که نبود رفتگان را
    دگر باره امید بازگشتن
    مشو دلبسته‌ی هستی که دوران
    هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
    بغیر از گلشن تحقیق، پروین
    چه باغی از خزان بودست ایمن

    ReplyDelete

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List