January 30, 2014

در غایب خضور


که من
درون خودم را جُستم و با مخلوطی از ساده های حضور ِخویش بیرون آمدم
و بیرون را
بدون داخلِ حضور به صیاحت نشستم
من از درون پوست
مثل پنبه ازدانه
مثل زرده از سفیده
و یا شاید
مثل پابندی که مثل یوق به پا بند بود
و زحمت زیاد

حلول دوباره به زیر پوست
و از درون به معنی بیرون
از داخل اطاق تنهایی
من در انتهای خویش به خویش رسیده ام
چه رنج ها
چه داستانها که بگویم


دامون


٣٠/٠١/٢٠١٤

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List