‏نمایش پست‌ها با برچسب تنگسیر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تنگسیر. نمایش همه پست‌ها

۱۵ آذر ۱۴۰۲

قطعه


 



وقتی بود
اومده بودن شاعرا
شعر میگفتند
شعر میشنیدند 
تو میگفتی
باورشون همه 
به همون شعراشون بود
به زبونِ دیگه، همشون
پیرُوِ قافیه 
در نظم عروض
 همهشون
ریز و دُرُشت
تا اُفُق
تا بی نهایت های دور .

وقتی بود مثنوی ها 
وزنشون اگر که هفتاد من نمیشد
وزنی نبود
چطوری بگم 
شعر اگر که مُد روز نبود
هیچکی نمیخوندش

شعر اگه 
زیربَقَلِت 
خربُزه نمیذاشت
اصلا ن شعر نبود.

 قدیما 
شعری اگه شیرین نبود 
به به و چه چهی نداشت، قاق می شُد.
*
هنوز هم هنوز
اون دور دورا
چند تا منتظر
ازتوآسمون
یه شاعر بیاد
 زار بزنه، "توی کوچه ها تو خیابونا"


دامون

۰۱/۰۴/۰۱۹
۱۵/آذر۲۵۸۲

توضیح:
شاعر در بالا : شخصی است که 
لحن ُ گفتُ گوی  تُصیف گونه دارد 
 افکارش در محیطی بسته و تمثیلیست 
 این شعر، این قطعه، تصور  آن شخص در افکار من است ،
  در باور  من، دگردیسی و تکامل 
 در نشستن  و توصیف،رخ داددنی نیست 
اسیلِ زمان خواسته یا ناخوسته ما را هم خواهد برد
حتی اگر بُزِ مرحومِ گانی باشیم ، یا   الاغ کهکشان پیما اون یکی حضرت .
 البته در مثل مُناقشه نیست  اما آیا  در همین ایام مُعاصر  راه دور نرویم بگوییم، چلُ پنج سال گذشته سعود داشتیم یا بیشتر سقوط  چرا، با یک  علامت سئوالِ گنده؟
توضیح بیشتر به صورت پاورقی همینج و در آینده



دامون

۱۵/اسفند/۲۵۸۲


۲۲ خرداد ۱۴۰۲

اتفاق

 

 



 

 

اتفاق

 

 

کیست؟

که بند را بر دست میکِشَد 

و میکُند سر را

از تن جدا 

و مرد را از زن جدا 

و من را از وطن و تورا.

انگار ، در  وادیه ای، گم گشته در رمل بیابان

میان قطره های خشک، بی آنکه علفی را خبری از آبی.

 

دامون

۱۹/خرداد/۲۵۸۱

۱۱/۰۸/۲۲۳ 

۱۰ مهر ۱۴۰۰

زمانِ قهقرایِ من

 






زمانِ قهقرایِ من 
در شهری بی نام و نشان  افتاد اتفاق، در شهری 
با کُوکاکُلایِ وطنی، داخل شیشهء سون آپ
به رویِ اکرانی مقوایی
که هر پرده اش 
.هزار سال با هزار نقش
سقوط قهقرایِ من
.زمان مسدود گشتن موی رگِ اندشه ها یِ من




دامون

٠٤/٠٨/٢٠١٥

۲۵ شهریور ۱۴۰۰

نمیشود که گفت نه

 








نمیشود که گفت نه

اما

راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست

و نتوان جدا شدن ازآن

چرا که

شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج

**

راضی به رضای چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی و شمشیر زنگار بسته خویش رااز نیام برکشد، به جایِ افشاندنِ تکه تکه ء نان، بافشاند خون، در قنات شهر و دوباره

قصهء دندان و سنگ

قصهء زندان و یوق

قصهء

آتش و باران سرب

..... داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود

**

به امید چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی

و صد هزار زهر عقرب و مار را

دوای دردِ ما کند؟



دامون

دی

۱۳۹۱



۶ خرداد ۱۳۹۹

Always is never





*
*
*

Always is never

was never either

and I am standing beside

a new monument of question.

*

Behind

is no way to go back

and begin again.

It is dark

I need pare of new glasses

to be better of - in the future.


Damon

۲۸ بهمن ۱۳۹۸

پایان ماجرا








موعود


نزدیک است


بهشت و جحنمش
.به دَرَک


تن رها خواهد شد

و روح


در ابد


.مدفونِ خواب میشود


من


از ما


وما از من را


.یاخته ای، بجا نمیماند


تو


در خویش خود خلاصه میشوی


و من


در خویشِ خویش


چیزی شبیح


به انسانِ امروزی


و این


.پایان ماجراست




دامون
۲۲/۰۹/۲۰۱۹

۴ آذر ۱۳۹۸

حزیان







از تنهایی 

خسته است این تن، که در آن 

نشانی از من نیست.

فراموشی، افیونیست

که مرا 

از گذشته وا میدارد

و دنباله  

درخواب دراز امروز است.

آه

که این درد را پادزهری بایِست

 در آشیانه ی سیمرغ

پری سوخته از آن را حتی.


ونِشانی حتی، از  آشنایی 

درامتداد 

جاده ی ابریشم .




دامون

۰۶/۸/۲۰۱۹


۳ دی ۱۳۹۷

در تموزِ روز ۵





میان حقیقت و دوُروغ، راهِ بسیاریست، چون فاصله بینِ زمین و ماه.

 تو، گفتی شراره ٔ انتقام  در حقیقت نقش میبندد، وقتی، دوروغی در روشنی روز، حقیقتی محض میگردد، میافشُرد مرا همچون تناول باران،

 به خشگ بیابان.

 تو، گفتی، ساطور، بر گُردِهٔ " حقیقت" نشسته، در تموز روز.

*

 طنینِ پژواکی، به بانگ میخواند: دروغ بود، آنچه تا به حال، حقیقت بود.

*

میان حقیقت و دوروغ را،  مجالی نیست، و پیکر زمان از حقیقت خالیست، تو گفتی، که جوینده گان حقیقت تا به حا ل

آب در هاون دروغ، 

کوبیده اند، در این تموز

*

بس نا بخردانه، میرقصد، چون کولی سرمست، آنکه، دانسته، خویش را به بیراهه میزند.

آه، که آرزو نقشی بر آب است، و ما هنوز ، چشم بسته بر آن.

*

تو گفتی، پاشیده در همه جا، بذرِ شکِ نبود.


 
دامون
۱۲/۰۹/۲۰۱۸


پ س:

 _    در تَموز روز یا تموز روز، اینجا پایان روز، هنگامی که آسمان درست وسط تاریکی و روشنیست.
     _     هاون دروغ، آن هاون را گویند که در آن آب کوفتندی.
_     پیکر زمان،  اتفاق افتادن با  انسان، از بدو تا اختتام او.
_     مُواَزنِ ظلم، اینجا معنیِ پیام آوریست، از  حضوربربریت در قرن معاصر،
_     بذرِ شکِ نبود، اینجا همان تخم لقِ دروغ است و
نمایشی شرم آور از یک قحطیِ  پیش ساخته، به زبانی همانند نُت آن فلوتِ صِحر آمیز، از حقیقتی پیام آور است، که همه چیز را خواست خدایی میداند زاییده از انگارهء خویش و نه هیچ چیز دیگری.




۱۲ مرداد ۱۳۹۷

سگ زرد





سگ زرد برادرِشغال است و شغال برادر سگ زرد
مثل سیبی که از وسط نصف شده باشد، مثل دو برادر که از یک مادر، مثل دو مار که از شانهٔ ضحاک.
سگ زرد برادر شغال است و شغال برادر سگ زرد
" چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید"



دامون



 ۲۲/۰۵/۰۱۷


۲۶ فروردین ۱۳۹۷

گفت و شنود






 من از خدا، ازآنکه، در ادراک، چون غریضه ای زِ  بدو تولد با من  است ، صحبتی نمیگویم
چرا که این، نهفته ای در خلوص من است، و من نتواند ازآن، در رَفِ عادت خویش بگذرد.
اما، از آن خدایْ که در تردد زمان، از سینه ای به سینه ای و از دفتری به کتابی واز کلاغی، به کلاغی، و از دریا، شوره زاری،  واز قصر ویرانه ای ودر میان ویرانه، قصری، و کشوری به زندانی، و زندانی  به دخمه ای
من از خدای عبوسان که به سنِ خِضرنشسته بر بالشِ مُراد میگویم
من از خدایِ ز کاه ساخته شده چو کوه، میگویم
من، نه کفر میگویم، و نه، در جحل خویش، غوطه ورم
این پنبه را ز گوش بِدار!



دامون

به س.ش.

۳۱/۰۱/۰۱۷

۲۷ آذر ۱۳۹۶

بر جاده های تُهی







امروز داشتم به اخبار علمی نگاه مکردم، میگفت با تلسکوپ هاول دانشمندان نزدیکترین کهکشان به کهکشان شیری که خورشید ما هم خورده ای از آن است را رصد کرده اند و در آن بیشتر از یک میلیاد خورشید همتایِ خورشید ما وجود دارد و گِردِ هر خورشید چندین کُره ء گُدازان تا  خاکی وجود دارد و در بین آن کُرات حتی میتوان زمینی پیدا کرد که قابل کشت باشد، مدتی فکر کردم، دیدم حتی اگر هزار و پانصد سال نوری بینِ ما و آنها فاصله باشد، زمین های مزروعی آنجا بر دلم نمشیند، حتی اگر برایش دل بمیرد، چرا که اهمیت کِشتن و برداشتن از دست رفته، به هر کجای هرکهکشان که سفر کنی، بجز کِشتهء خود دگر ندروی؛ یاد شعر حافظ افتادم  جایی برای خنده نبود، طنز تلخی بود



دامون

٢٢/٠١/٢٠١٥




۲۱ آذر ۱۳۹۶

یک مُشت آبِ شور


نه، نه
وصلش نکن به نژاد پرستی، اگه همین شریانِ نیم بندِ اتصالِ من با تو هم، قطع بشه، مثل اون دریایِ خشکیده میشویم که دو نیمش کردند، دریا، از نور آفتاب خشک نشد، آفتاب نبود که خشکش کرد، این دست خواهشِ ما بود؛ آفتاب دریا رو خشک نکرد، وصلش نکن به نژاد پرستی.
تو پایینترین کشور دنیا هم، کسی نمیاد، وسط دریا دیوار بکشه، اماّ (در شمال غربِ ایران)، بعد بِرِه (جنوب غربِ همان کشور)  سدِ آب شور بزنه؛ همونطور که گفتم وصلش نکن به نژادپرستی.



 دامون

۱۲/۱۲/۲۰۱۷
توضیح:
نژاد پرستی، در این سری از نوشته های کوتاه، به معنی یک اتهام کاذب و دروغی میباشد که در مقابل اعتراض به معترض تفهیم میشود، حال این اتهام میتواند به بی دین بودن، رنگ دیگر بودن، غرب زده بودن،  زبان و فرهنگ دیگر داشتن یا گرایش دیگر داشتن و هزار واژهِٔ دیگرتبدیل شود، که قاصبان قدار، برای تبرئه خویش و فرار از جواب، با فریب و خُدعه به زبان میآورند
متاَسفانه با فرهنگ  پدرسالاری مُرَوِج در جامعهِٔ خُرافه گرائی چون مشرق زمین، این اتهامات همیشه پالوده با جبرمیشود، سخن اول را قداره ُ توپُ تفنگ میزند و نه دلیل و برهان 
حدیث و روایت مععترضان را به آسانی راهی به دخمه هزار چالهِٔ بی انتهای ددمنشان میکند.
آری که انسان زیستن، را تاوانی گران باید.

دامون

۱۶ آذر ۱۳۹۶

لحظه


  




داشتم، یعنی داشتم، یادت به خیر میگفتم که از یادم نروی

دیدم، یعنی داشتم میدیدم رد پایی از تو، میرفت تا پاک شود

گفتم یعنی داشتم با خود مگیفتم، از خاطرم، تنها خواهی شد

رفتی، یعنی انوقت اگر میروی که داشتی مرا فراموش

من، بی خاطرِ تو، تنها

یادم فراموش تورا



دامون

۱۲/۰۷/۲۰۱۷


۲۰ بهمن ۱۳۹۵

عشق شعر است


عشق، شعریست که از سٍحر مانده به جا
شعری
 که به سِحر مانده به جا
و من  
 و دیوار خانه
 پر است از آن
 مینویسم آنرا
 آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
 سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
 میرود مثل بوتهء  پیچ از تنم بالا  آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
 و پوستم، درمن نمیگُنجَد
من تو را دوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
 رسیدن را و نقطهٔ بودن  را
 با تو
آمدن را با تو
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند



دامون


۰۸/۰۲/۰۱۷

۵ بهمن ۱۳۹۵

جدایی




بزرگانِ این نمایشِ اُسکار را 
همه میدانند
که سر سپرده به پولند، و درترفندی نادر
 "جدایی"را، رستم دستان دیگری خوانند.
تمام مغلطه اینجاست که جهان
 تشنهٔ  پرستشِ خویش است و باید که  طاوانِ  کردهٔ خویش را، بپردازد.
***
فلودٍ  سِحرآمیز به نغمه میخواند: تمدنی سیاه در پیش است
و در میان هیاهو
صدای زجه و زنجیر



 دامون

۰۱/۲۴/۲۰۱۷

۲۸ مهر ۱۳۹۵

در این غصیانِ بارانی





 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش
در این مسلخ شده در ناکجایِ دور، کنار جادهء ابریشمی از پود رفته زُخ‌ نمایش عور 
سر ها در گریبان است، و گَر حرف حقیقت بر زبان آری، بسان واژه ای نا جور نامَندَش و رسم من، و  ما بودن، و رسمِ سادهء اجسام، و این آیا و شایدها
و این، بنشسته بر مسند، گدای کور
*****
 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش، در این، بر باد رفته از همه اَیّام
در این غصیانِ بارانی، در این دم کرده گورستان

دامون


١٠/١٨/٢٠١٦

برداشت دوم

۱۷ شهریور ۱۳۹۵

مپُرس چرا


تو  نوشته ها میگشتم ، اصلن بگم از بی دماغی چند وقتیه مثل گِل ماسیدم تویِ ناودون، پیِ یک واژه یه حرف، که سرِ دو راهه‌ ها وانَسسه، هر جا میری پیدات نمیشه هر چی میشنوی جورایی به خطا گفته شده، تکراریه مثل لشگر توپ و  تفنگ
اونام که میشناسیشون، یا تو سیِ کتاب نوشتن و بلقور حرفای گُنده گُنده اند، یاتو قبرستون خوابیدن حمومِ افتاب میگیرن
حرفی که بگیرتت تو دوکون این عطارها پیدا نمیشه، سُراغ دلشدگانم که میری، همشون خاک میخورن بوی کهنه گی میدن تمومشون
میگم: چشما رو که نمیشه بست یا که بشی جزو خنزل پنزلایِ لایِ پا شون، باید بتونی بپری از خطر از خاطره از جنجالِ این همه عقرب و مار که میگه فراموشش کُن, گذشته رو، حرفی ازش نزن، به خاطر نیار آقا، مرتیکه نمیفهمه خُناق چیه که اون گلوشو بگیره، پا گذاشته رو همه آرزو ها اون  پرپر شُده ها  دلقکِ بی معنی کون لیس 
دلم پُره
مپُرس چرا

دامون
٠٩/٠٧/٢٠١٦

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

تنگسیر




 ،دست میپچید با ورعی خاص حرفها را واژه ها را کنار هم
اما هنوز هم که هنوز، قافیه ای تنگ در گلو خُفته  
و این اُجاق خاموش را دودی شعله ای درنمیگیرد
  دیگر پژواک من در کوچه نمیپیچد
حتی در خاطره ای




دامون


٠٥/٠٥/٢٠١٥


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من