‏نمایش پست‌ها با برچسب کوچ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کوچ. نمایش همه پست‌ها

۱۲ فروردین ۱۴۰۰

آخر شاهنامه

 






هنگام آن رسیده بود، که رستم، سهراب را بکشد اما،  خنجرش را که به زهر آهیخته بود، نیافت

و در عصری که میرفت دلگیر شود نه کم، شبیح بر همین امروز، با گم گشتن این خنجر آهیخته به افیون، روزِ خوبی شُد و رستم که دستانش هم نام نهادند، فرزند خویش را نکُشت
 و مو بدان نشسته بر ایوان، همه با هم به ایدون باد

وجارچی ها به سرود
 
که شاهنامه، آخرش خُش گَشت و پایانش، چون شهد شیرین 

وهزار داستان که نوشته نشد، هزران هزار ، قدِ تمام ستاره ها



دامون

۱۳/۰۷/۲۰۱۹

۷ خرداد ۱۳۹۷

حادثه




در عطر حرف تو جاودانه میشود
چون آن غزل، که نشنیده ماند،  در رَفِ عادت.
در عطر حرف تو، شخمزار میشود، هزار ترانه، در مرزُ بوم ِ علف.
آرواره ی زمین، طعم ِ خوش ِ مرا را در حال جُست و جوست 
و چون، ناخنی کشیده به ناودانی در غیابِ آب، میسایدم. 
در عطر حرف تو، "جاودانه" میشود تکرار.

دامون
٠١/٠٥/٢٠١٤

 "جاودانه": اینجا اتفاق و یا حادثه است.





۳۱ فروردین ۱۳۹۷

غزل







درد را، یک یا دوتا نیست، صدها شکل،  یافت شود رویِ  زمین، تجربه اش، گُفتنی نیست، وزن هفتاد و دومن مثنوی است!
درد، چون دریاییست، که درآن  غوطه وریم،  که در آن، جوهر یکرنگ کم است، و در آن ،درد من،  درد من است 
*
درد را، یک یا  دوتا نیست، شرحش، فرصتی میخواهد تا به ابد، و اگر گفته شود،  دردِ سرش بیشتر است.
درد در بُعد زمان،  مینشیند بر دل، و اجاقش ، میگدازد د ما  را.
من، تو، و هر هست و نیستِ دیگری، که در رقم  آید،  درد را،  و درد را خلاصه است.

 *
من، مرا میفهمد، و به من نزدیک است، چون شاخه به گل،  خاک به آب،  ریشه به خاک،  تیغ به درد.
*
درد من درد دل است، دردِ دل، درد تو است!
و خدا میداند، و خدا میداند.



دامون

۲۰/۰۴/۲۰۱۵


۱۱ فروردین ۱۳۹۷

قصه ای نه دروغ




میشود،  نشود و اگر شد، آن نشود که باید میشد؟
یا اینکه تصادفان،آن شد که نباید میشد؟
سخن، اینجاست که:
حالا را چه شود؟
گوییم، هرچه که خواستند شد، و هر چه را خواستیم نشد
حکایت آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت
اما، حالا را چه شود؟
حکایتِ آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت؟
یا اینکه قصه ای از حقیقتِ مطلغ و راست، حکایتی نو؟
قصه ای نه دروغ.





دامون

۲۸/۰۳/۲۰۱۸

۲۰ اسفند ۱۳۹۶

کوچ







به شعر نمیآیدم سخن 
شعری، ترانه ای دیگر نمی آیدم  به یاد
 دستم نمیرود دگر، به تمنای دستِ دیگری
 و خمیازه میکشدم فکر به پوچیِ دل بستن. 
 بیتوته کرده ام، بر بوریای خویش، از جمع عاشقان به دور
بی سوزِ خنجری در کِتفِ نازُکم، بی طعمِ تلخِ گسیختن.




دامون


۱۱/۰۲/۲۰۱۸
توضیح: بیتوته کردن، کنج عُزلت گزیدن.
 بوریا: فرش حصیری که در تقابن با فرش ابریشم  ناچیز و کم قیمت است.
کتف:جایی در پشت پایین تر از  شانه، نزدیکهای قلب!