‏نمایش پست‌ها با برچسب کوچ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کوچ. نمایش همه پست‌ها

۲۵ شهریور ۱۴۰۰

نمیشود که گفت نه

 








نمیشود که گفت نه

اما

راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست

و نتوان جدا شدن ازآن

چرا که

شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج

**

راضی به رضای چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی و شمشیر زنگار بسته خویش رااز نیام برکشد، به جایِ افشاندنِ تکه تکه ء نان، بافشاند خون، در قنات شهر و دوباره

قصهء دندان و سنگ

قصهء زندان و یوق

قصهء

آتش و باران سرب

..... داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود

**

به امید چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی

و صد هزار زهر عقرب و مار را

دوای دردِ ما کند؟



دامون

دی

۱۳۹۱



۱۲ فروردین ۱۴۰۰

آخر شاهنامه

 






هنگام آن رسیده بود، که رستم، سهراب را بکشد اما،  خنجرش را که به زهر آهیخته بود، نیافت

و در عصری که میرفت دلگیر شود نه کم، شبیح بر همین امروز، با گم گشتن این خنجر آهیخته به افیون، روزِ خوبی شُد و رستم که دستانش هم نام نهادند، فرزند خویش را نکُشت
 و مو بدان نشسته بر ایوان، همه با هم به ایدون باد

وجارچی ها به سرود
 
که شاهنامه، آخرش خُش گَشت و پایانش، چون شهد شیرین 

وهزار داستان که نوشته نشد، هزران هزار ، قدِ تمام ستاره ها



دامون

۱۳/۰۷/۲۰۱۹

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من