من از خدا، ازآنکه، در ادراک، چون غریضه
ای زِ بدو تولد با من است ، صحبتی نمیگویم
چرا که این، نهفته ای در خلوص من است، و من نتواند ازآن، در رَفِ عادت خویش
بگذرد.
اما، از آن خدایْ که در تردد زمان، از سینه ای به سینه ای و از دفتری به کتابی واز
کلاغی، به کلاغی، و از دریا، شوره زاری،
واز قصر ویرانه ای ودر میان ویرانه، قصری، و کشوری به زندانی، و
زندانی به دخمه ای
من از خدای عبوسان که به سنِ خِضرنشسته بر بالشِ مُراد میگویم
من از خدایِ ز کاه ساخته شده چو کوه، میگویم
من، نه کفر میگویم، و نه، در جحل خویش، غوطه ورم
این پنبه را ز گوش بِدار!
دامون
به س.ش.
۳۱/۰۱/۰۱۷
No comments:
Post a Comment