عشق، شعریست که از سٍحر مانده به جا
شعری
که به سِحر مانده به جا
و من
و دیوار خانه
پر است از آن
مینویسم آنرا
آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
میرود مثل بوتهء پیچ از تنم بالا آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
و پوستم، درمن نمیگُنجَد
من تو را دوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
رسیدن را و نقطهٔ بودن را
با تو
آمدن را با تو
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل
روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند
دامون
۰۸/۰۲/۰۱۷
No comments:
Post a Comment