‏نمایش پست‌ها با برچسب پژواک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پژواک. نمایش همه پست‌ها

۱۸ اسفند ۱۴۰۳

روز زن

 


 





در این مُقام که مفلوک مانده در انکار

و خاک هزار سالهء انتظار ِ معشوقه های بهشتی را

هنوز آدم

در گُمانه نشسته

که

بگیرد

به تومار کشد

به دار آرزو ها کشد و صد هزار افسانه ء دیگر که هر از دم

زبانه میکشد

از تبخیر خمیری به قوام نیامده، در مفرق اندیشه اش

روز زن

همایون باد

 

دامون

 

١٧/١٠/١٣٩٠

۵ بهمن ۱۴۰۳

ما و درخت









  

 همسوییِ ما و درختان را

چگونه باید  بیانش؟

آدم را

ودرخت را 

آدم و درخت را، هنگامِ بهار یا که زمستان

درخت و انسان را

چَند ین از آن درخت،  در انسان، چندین انسان، در حجمِ آن درخت؟ 

"و این "وجحِ مُشترک 

مابین ما و درخت است، میدانی؟ ؛ 

."آفرینشِ بَدو"

 .ودر پژوهش ادراک، من آنرا، به یادگار نوشتم برای تو

واین، وا دارِ  در زمان جاری را

داستادانیست، که پژواکَش 

.در دلِِ سنگواره ها جاریست




تیر/۰۱/۲۵۸۳

 

۲۷ تیر ۱۴۰۲

از این خاک

 





از این خاک مردانی ر ُسته اند
که تو گویی
خیزش باد هم حتی در سایه هاشان حلول نکرد
و تا وقت تافتهء ضربه های تبر
حتی برگی از تراوتشان کم نشد
***
از این خاک زنانی ر ُسته اند
که تو گویی
سنگسار پاییزی هم
رنگی از رُخسار فرّ ُخ گونشان نتوانست دزدیدن
.تا هنگامه ء جزا ی ِ بیگناهی و ایستاده مُردن

در این مرز پُر گُهر
رسم کاذب جنگ
میان سنگ و دندان است
در این مرز پُر گُهر، تو گوئی
که بر نیزه ها افراشته اند
جریده ء فردا را،
به یغما میبرند پوست ِ نازک
تحمل سرما را
به ضرب تا زیانهء فرعون


دامون

۲۵ شهریور ۱۴۰۰

نمیشود که گفت نه

 








نمیشود که گفت نه

اما

راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست

و نتوان جدا شدن ازآن

چرا که

شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج

**

راضی به رضای چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی و شمشیر زنگار بسته خویش رااز نیام برکشد، به جایِ افشاندنِ تکه تکه ء نان، بافشاند خون، در قنات شهر و دوباره

قصهء دندان و سنگ

قصهء زندان و یوق

قصهء

آتش و باران سرب

..... داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود

**

به امید چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی

و صد هزار زهر عقرب و مار را

دوای دردِ ما کند؟



دامون

دی

۱۳۹۱



۱۷ اسفند ۱۳۹۷

در حجله گاه تاریخ





زن
این نام ِ مرتعش، که در تداعی آن، آدم، تنها نماند در سردی زمستان ِ جهنمی
زن
که در دامنش گریختی هر از گاه ترسیده از رعدی آسمانی
زن
که دستت بگرفت و پا به پا تا شیوه ء راه رفتن
زن
که در میانه ء راه، آندم که درد میچکید از قطره های استخوانت
زن
که مرحم گونه آمیخت تو را در آغوش خویش

 زن
که گرفتی 
دست بسته چون کنیز
در یوق
در حراج قلوه گونه ء سنگ
زن
بخشیده بر جهاز شتر، درقرن آهن و پولاد
آماده، گداخته در انحصار تو


***

در حجله گاه تاریخ نوشته
به خون که نه
به خونآبه
کآدمی را آدمیت لازم است
در آستین ِ مردانه

دامون

چهارشنبه 16 اسفند 1391

۱۳ بهمن ۱۳۹۷

پژواک





این من، این که در من مانده از ایام دور
این کثافت چهره با امیال شرم آور
این هزاران من که تو در خویش خویشت میکنی پنهان ز چشم خویش
این من سر در به زیر برف و هر آیینه در هر سو فقط تکرار چیزی پوچ
این که افتاده چو من در سنگلاخ خود پشیمانی
به دوشش صد هزارن من و هر من
 وزن صد خرمن

دامون


پنجم فرودین ۱۳۹۱

۱۶ اسفند ۱۳۹۶

چشمک بزن ستاره




الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خوابیده 

رنگ هوا پریده 



شغالا خندون شدن 

خوروسا پنهون شدن 

روباه مکار اومد 

چارسو رو بست با کلک 



هاجستن و واجستن 

تو حوض نقره جستن 

دیگ حلیم داغ داغ 

دست و پا ها شد چُلاغ 



بگیر و ببند فراوون 

قداره بند فراوون 

ولگردا ی چندر قاز 

رئیس زندون شدن 



بگیر بکش کارشون 

مرده ها نُشخوارشون 

خیابونا جُلوونگاه 

مدرسه ها قبرسون 



مردا روی مخته 

پشتسر ِ هم یه تخته 

دستمال بدست و خندون 

قالی رو بنداز تو ایوون 



اوسا بدوش کارشون 

آتیش به انبارشون 

مردوم و خواب کردن 

تو گوشاشون چوب پنبه 



اتل متل تو توله 

آینده مون چه جوره 

پولا رو بردن هندسون 

برای باغ و بستون 



هاچین و واچین تموم شُد 

عمر ِ جوونا حروم شد 

نه دانش و نه ثروت 

نه مملکت نه حرمت 




هرکی هرکی کارشون 

شمش طلا مالشون 

تو اینگلیس و آلمان 

آواره های ایران 



الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خابیده 

رنگ هوا پریده 



چشمک بزن ستاره 

تو ابر پاره پاره 

تا بدونم که هستی 

چشمام و غم نگیره 

دلم و ماتم نگیره 



دامون 





٢١/٠١/٩٢ 


این شعر از مجموعه سرودها وبازی های کودکان از ایام نه چندان  قدیم در ایران الهام گرفته شده من خواستم با دوباره سرودن آنها به سبکی دیگر آنها را با موضوع های روزمره امروزی و بیشتر به صورت انتقادی تغییر دهم، بدون تغییر  ملودی اولیه شان.
دامون

۱۶ اسفند ۱۳۹۳

روز زن




در این مُقام که مفلوک مانده در انکار
و خاک هزار سالهء انتظار ِ معشوقه های بهشتی را
هنوز آدم
در گُمانه نشسته
که
بگیرد
ببندد
به تومار کشد
به دار آرزو ها کشد و صد هزار افسانه ء دیگر که هر از دم
زبانه میکشد
از تبخیر خمیری به قوام نیامده، در مفرق اندیشه اش
روز زن
مبارک باد

دامون

١٧/١٠/١٣٩٠

۴ آبان ۱۳۹۳

و رودهای ضُلال




از این دیار
که در آن
علفی از آبی خبر ندارد
و رودهای ضُلال همه از گونه
سراشیبند
تو دستی را حائل
به فرض اینکه گیرد دست تو را
در اندیشه مدار
در این دیار
در طنین هر آستین
شعبده دستی
آنچُنان که در افسانه نگنجد
خنجری آهیخته 
چون دم عقرب را 
به کتف نازکت نشانه است
و حتی عشق را هم باید 
در پستوی خانه پنهان داشت
آوای آن چکاوک
که میخواند به آواز :" هنوز به صبح مانده سه دانگ" ، در رف هر خانه
ماند به جای


دامون




١٦/٠٢/١٣٩١

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من