در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم
از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که در هر دم تنوره
ء آژیدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی
سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و
تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم
در این احوال مرا
چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به
فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من، ازعارض ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم،
موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را
گُذشتم
از آن دزدیده دل،
نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از
قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ
فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان
در شُدم
*
چند منزلی در
نگذُشته ام
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و
شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر
زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش،
تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی،
برشهادت دوست
دست از جان شسته به
اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله
دامون
٢٢/٠٥/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment