۱۳ بهمن ۱۳۹۳

در غیاب دیدار



در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که در هر دم تنوره ء آژیدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم

در این احوال مرا چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من،  ازعارض‌ ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم، موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را گُذشتم
از آن دزدیده دل، نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان در شُدم
*
چند منزلی در نگذُشته ام
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش، تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی، برشهادت دوست
دست از جان شسته به اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله

دامون


٢٢/٠٥/٢٠٠٩

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من