به هر سو میدوانم اسب چشمانم
مگر در لابلای آهن و پولاد
در بست و بوم کوچه های شهر
مهمان دیدارت شوم، ای دوست
دستانم را قایق وار - به پهنی یک پنجره
روانه دیدار با دستانت کنم
و در چلهء خمیازه های محض
دستانت حائل ِ شانه هایم شود
*
سکوت غمگین سُوالهای بیجواب و ترشیده، در هواست آویزان
و در آوشخوار آهوان، جز پژواک محض نیست
و خمیازهء گرسنهگی در هر بند استخوان من
شمشیر گسیخته - به خونخواهی دلم
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
در لابلای آ هن و پولاد
در بوم و بست کوچهء عشق
مابین هر سؤال
مابین پهنهء در
لحظه ای دیگر باید مرا، سخنی دیگر باید مرا
رودکی وار
تا با واژه ای نازکتر از نوک سوزن، بشکافم
تجسم تنها بودن در چشمانت را
و وزن خویش در اندیشه ات را
*
بی من چه حال
میان کوزهء لبهات؟
دامون
٠٧/٠٢/٢٠٠٤
دو اسبه پیک نظر میدوانم
از چپ و راست
به جست و جوی نگاری
که نور دیدهء ماست
عراقی
سخن رودکی وار نیکو بود
سخنهای من رودکی وار نیست
گلستان سعدی
نقاشی از دامون
No comments:
Post a Comment