December 6, 2013

کوبه



هیچکَسم دست بر این کوبه نسود
خالیست حیاطِ اَندیشه هایِ من
و کلاغهای‌ِ حرف همه با بغض مرا مینگرند
و علفهای هرز در باغچه ریشه دواندند
کسی دست به کوبه نسود و من تنها
میانِ ابریشم ِ این پیله مانده ام
میان پهنهء در هیچ نیامد پیش
حتی سلام ِ رهگذری
زمان مرا ز یاد برده در این انتظار ِ سرد،
در این حیاط وحش


دامون


No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List