دانسته هایم، مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام، که هنوز، نفهمیده ام که این ناکُجا را، چه انتهاست
*
مغلطه ایست دنیاکه قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من، بر این بوریایِ زمین، سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه
در فَلاخَن سنگی را، به شکار کبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید، بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید، نی، آنچه را که در مُخیلهء اندیشه های ماست
:و این، همان حکایت را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید
نا دانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید
دامون
چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment