November 18, 2014

گفتهء سقراط








دانسته هایم، مرا به ابتداء ندانستن کشید


آنسان فهمیده ام، که هنوز، نفهمیده ام که این ناکُجا را، چه انتهاست


*


مغلطه ایست دنیاکه قوطهء هر ماهی در آب


و بیتوتهء من، بر این بوریایِ زمین، سئوالیست بی جواب


و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه


در فَلاخَن سنگی را، به شکار کبکی دریست


*


همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند


و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید، بر شاخه ای پُر بار از گنجشک


و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت


آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید، نی، آنچه را که در مُخیلهء اندیشه های ماست


:و این، همان حکایت را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید


نا دانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم


چربید



دامون

‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List