۲۵ مرداد ۱۴۰۴

لحظه

 


Monday, 15 February 2010


در به در در کوچه و بازار و شهرم
روی لب خُشکیده بوی دوست
طعم ِ تلخ ِ دوستی، عشق، در غبار ِ روز
قصه ای بر روی ِ لبهایم نمیگیرد قدم
آیه های‌ ِ یائس برهر سو طنین افکن
مرگ میگردد درکویری سُرخ
فصل ِ دیگر از غم و تنهائی است
در غبار و دود کودکی فرطوط را مانم
نه در دستان‌ ِِ من برگی بنوشته به عشقی سُرخ
نه در دستار ِ من اَنبان ِ روزی خوش
میروم تا بینهایتهای ِ دور
تا مگر آنجا پدیدارَت کُنم ای دوست


دامون
به مصتفی صدیری

Posted by Damon at 21:35

۲۱ مرداد ۱۴۰۴

هرفعلی را فاعلی ملزوم و هر فاعل را مفعولی لازم






هرفعلی را فاعلی ملزوم و هر فاعل را مفعولی لازم

و هر ، عمل را عکسال عملیست، هنگامِ نفرینی در ادراک
 در تهِ کوچهء شکّی

*

ما

این نسل مرتعش، من، تو

او و شما و ایشانهایِ در آینده

نفرین گشته ایم، بر به دست خویش

در منتهای کوچهء شک

*

ما

فاعل، به تناول خویش گشته ایم

ما

من تو او و شما

و ایشانها


***


درکاسه ء صبر، قطره عصاره ای پدیدار نیست

حکمتیست در آن

و چکه چکه ما مفعولِ آن



دامون

۱۲/۰۸/۲۰۲۵


توضیح دستور زبانی


"هرفعلی را فاعلی لازم و هر فاعل را مفعولی به دنبال"

اینطور معنی می دهدکه فعل توسط فاعل، بر مفعول انجام می شود و در زمانیکه فاعل فعل را بر روی خود انجام می دهد.
  مفعول میشود صفتِ مفعول در زبان روزمره فارسی به افرادی اختصاص میابد بدون تربیت انسانی و کوته فکر با آی کیو بسیار پایین  



۱۵ مرداد ۱۴۰۴

واژه ٢






واژه 







چه بگویم که راستای ِ تنم مرا مسدودکرده به سئوال
چه بگویم که همه درد است و انتظار، و زمانه ء تند و سبک
تا ژرفنای ِ کاعنات
و ابرق اسب ِ آههنین صُم
وا مانده ای در گل

چه بگویم، که رازهای‌ ِ درون‌ ِ پیرهنم، جُز آتش ِ حقیقت نیست
وادیه ای در پیشِ رو، بی آب، بی حرف
حتی آری از علفی هرزه و یا، مخلوقی در انزوا
فقط من

فقط من و خمیاه های ِ گُرُسنه گی
فقط من و شهری با یک نفر جمعیت
من واین من ِ در من

زیر ِ پایم سایه ای از آرزوست، آفتابی نیست
در مرئی ِ این عصر بی خروش
جذب ِ زمین میخواند مرا به آغوش ِ باز خویش
و این

و این ثانیه هاست، که در معبد بو دا، کنار ِ جاده ء ابریشم
یکی یکی در آوشخُور ِ زمان میچکد

مجال اندودهء کاسهء صبر است"، گفت پدر
"ودست ِ خواهش ِ ما در هواست آویزان

رعدِ صدایم چون زوزهء گرگی سوخته از سرماست، آنَک

چه بگویم؟
 که مسلخ ِ تن و آواز ِ یاٌس، تنگنای ِ جمله های‌ ِ وازده ام شُد
و شب، با ابری در آغوش کشیده چشمانم را
و برق ِ صدایم به واژه ای ماند
چه بگویم، چه بگویم
بدون تو


دامون


٠٨/٠٣/١٣٨٩

Saturday, 29 May 2010

Posted by Damon at 01:16


۱۰ مرداد ۱۴۰۴

ساز خموش




Tuesday, 16 March 2021


بزن آن پرده اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته

بزن این زخمه اگر چند در این کاسه ی تنبور نماندست صدائی

بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب برآن عشق

که شاید بردم راه به جائی

نغمه دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن

لانه ی جغد نگر کاسه ی آن بربط سغدی ز خموشی

نغمه سر کن که جهان تشنه ی آواز تو بینم

چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم

نغمه ی توست

بزن آنچه که ما زنده بدانیم

اگر این پرده بر افتد من و تو نیز نمانیم اگرچند بمانیم و بگوئیم همانیم






کدکنی

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من