۱۵ مرداد ۱۴۰۴

واژه ٢






واژه 







چه بگویم که راستای ِ تنم مرا مسدودکرده به سئوال
چه بگویم که همه درد است و انتظار، و زمانه ء تند و سبک
تا ژرفنای ِ کاعنات
و ابرق اسب ِ آههنین صُم
وا مانده ای در گل

چه بگویم، که رازهای‌ ِ درون‌ ِ پیرهنم، جُز آتش ِ حقیقت نیست
وادیه ای در پیشِ رو، بی آب، بی حرف
حتی آری از علفی هرزه و یا، مخلوقی در انزوا
فقط من

فقط من و خمیاه های ِ گُرُسنه گی
فقط من و شهری با یک نفر جمعیت
من واین من ِ در من

زیر ِ پایم سایه ای از آرزوست، آفتابی نیست
در مرئی ِ این عصر بی خروش
جذب ِ زمین میخواند مرا به آغوش ِ باز خویش
و این

و این ثانیه هاست، که در معبد بو دا، کنار ِ جاده ء ابریشم
یکی یکی در آوشخُور ِ زمان میچکد

مجال اندودهء کاسهء صبر است"، گفت پدر
"ودست ِ خواهش ِ ما در هواست آویزان

رعدِ صدایم چون زوزهء گرگی سوخته از سرماست، آنَک

چه بگویم؟
 که مسلخ ِ تن و آواز ِ یاٌس، تنگنای ِ جمله های‌ ِ وازده ام شُد
و شب، با ابری در آغوش کشیده چشمانم را
و برق ِ صدایم به واژه ای ماند
چه بگویم، چه بگویم
بدون تو


دامون


٠٨/٠٣/١٣٨٩

Saturday, 29 May 2010

Posted by Damon at 01:16


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

در صورت میل: کُمنت !

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من