‏نمایش پست‌ها با برچسب م. کمانگر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب م. کمانگر. نمایش همه پست‌ها

۲۷ تیر ۱۴۰۲

از این خاک

 





از این خاک مردانی ر ُسته اند
که تو گویی
خیزش باد هم حتی در سایه هاشان حلول نکرد
و تا وقت تافتهء ضربه های تبر
حتی برگی از تراوتشان کم نشد
***
از این خاک زنانی ر ُسته اند
که تو گویی
سنگسار پاییزی هم
رنگی از رُخسار فرّ ُخ گونشان نتوانست دزدیدن
.تا هنگامه ء جزا ی ِ بیگناهی و ایستاده مُردن

در این مرز پُر گُهر
رسم کاذب جنگ
میان سنگ و دندان است
در این مرز پُر گُهر، تو گوئی
که بر نیزه ها افراشته اند
جریده ء فردا را،
به یغما میبرند پوست ِ نازک
تحمل سرما را
به ضرب تا زیانهء فرعون


دامون

۴ شهریور ۱۳۹۲

اتفاق






.
.
.
آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش
و پرداختهءتخیلی به مجاز
در بودنی گرفتار، موازی نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران
و یافتن معنی بودن را 
در صحن این کهکشان

در این کهکشان
که میربایدش
 چیزی در خوردی کمترین لحظه
 به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن، به بزرگی مدفوع یاخته ها
.
.
.
اعجاز کلامی ناگفته چُنان سر مگو را نیافتیم
و هنوز
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه
وپای در یک کفش
که ما 
دلیل این شعبده
که دراصل
بوده فقط و فقط
یک اتفاق

دامون

 سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩ برابر با ٢١ سپتامبر ٢٠١٠

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من