‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعه ی کوچ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعه ی کوچ. نمایش همه پست‌ها

۲۰ مهر ۱۴۰۴

خطابهء منصور

 









من خدا هستم

من شخص نیستم که دستگیرش کنی

من موجود نیستم که ایجادم کنی

من خدا هستم و هر طوری فکرکنی

با تو هستم


من تورا میفهمم


من تورا درک میکنم - اصلاً این


تو نیستی این، منم

*

هر افسانه ای که تو دنیا گفته شده

از زبون من بوده، تازه

افسانه هایی هم هست

که تا بحال نگفتمشون

نه اینکه گوش شنوا براش نبوده

چون من خودم گوش هستم

یک گوش شنوا که هر صدایی را

که حتی هیچکس اونو نمیشنَوه

برام واضح و روشنه

نه اینکه زبان گفتنشو نداشته باشم

یا اینکه، قدرت تکلمش رو

چون


من من هستم

وهیچ چیز و هیچ کس شبیه به من نیست

و من 

شبیه همه چیز هستم

حتی شبیه عشق

*
من فراموش نمیکنم

نه تو را ،نه کس دیگری را

یا چیز دیگری را

چون من همه کس وهمه چیز هستم

حتی انتقام

*
من اگر بخوام در

بارهء خودم توضیح بدم

حتی تو کتابها، دفترها و

تومارها هم جا نمیشه

تا به حال هرچی در باره من

شنیدی، دیده ای یا که گفته ای
همه کاملاً درست بوده

ولی

 این همش نبوده

من خاتمه ندارم

توی فکرها جا نمیگیرم

این ابعاد

 که تو میشناسی یا خواهی شناخت

برا پیدا کردن سِرّ من کافی نیست

چون من مجود نیستم

در هیچ کجا 

ودر همه جا

هیچ نهانگاهی

 نمیتونه آنقدر نهان

باشه که من جایش را ندانم

تو،میتوانی از دست بیماری

فرار کنی، از دست پیری،

یا انتقام، فرار کنی

بدان

که آن راه را، من جلو پاهات گذاشته ام

چون من 

راه هستم

من دو خط موازییم 

که در بینهایت هم موازی هستم

مثل شمشیر نیستم، که سرم کج با شه

مثل مسلسل نیستم، که تکرار گلوله کنم

من، همیشه جدید هستم  

اصلاً هیچ چیزی، از من جدید ترنیست

 یعنی هر چیز جدیدی که

تو بسازی برای من تکراریِه


مثل مسلسل که تکرار گلوله هاست





دامون



Tuesday, 23 February 2010





۲۵ مرداد ۱۴۰۴

لحظه

 


Monday, 15 February 2010


در به در در کوچه و بازار و شهرم
روی لب خُشکیده بوی دوست
طعم ِ تلخ ِ دوستی، عشق، در غبار ِ روز
قصه ای بر روی ِ لبهایم نمیگیرد قدم
آیه های‌ ِ یائس برهر سو طنین افکن
مرگ میگردد درکویری سُرخ
فصل ِ دیگر از غم و تنهائی است
در غبار و دود کودکی فرطوط را مانم
نه در دستان‌ ِِ من برگی بنوشته به عشقی سُرخ
نه در دستار ِ من اَنبان ِ روزی خوش
میروم تا بینهایتهای ِ دور
تا مگر آنجا پدیدارَت کُنم ای دوست


دامون
به مصتفی صدیری

Posted by Damon at 21:35

۷ خرداد ۱۳۹۷

حادثه




در عطر حرف تو جاودانه میشود
چون آن غزل، که نشنیده ماند،  در رَفِ عادت.
در عطر حرف تو، شخمزار میشود، هزار ترانه، در مرزُ بوم ِ علف.
آرواره ی زمین، طعم ِ خوش ِ مرا را در حال جُست و جوست 
و چون، ناخنی کشیده به ناودانی در غیابِ آب، میسایدم. 
در عطر حرف تو، "جاودانه" میشود تکرار.

دامون
٠١/٠٥/٢٠١٤

 "جاودانه": اینجا اتفاق و یا حادثه است.





۳۱ فروردین ۱۳۹۷

غزل







درد را، یک یا دوتا نیست، صدها شکل،  یافت شود رویِ  زمین، تجربه اش، گُفتنی نیست، وزن هفتاد و دومن مثنوی است!
درد، چون دریاییست، که درآن  غوطه وریم،  که در آن، جوهر یکرنگ کم است، و در آن ،درد من،  درد من است 
*
درد را، یک یا  دوتا نیست، شرحش، فرصتی میخواهد تا به ابد، و اگر گفته شود،  دردِ سرش بیشتر است.
درد در بُعد زمان،  مینشیند بر دل، و اجاقش ، میگدازد د ما  را.
من، تو، و هر هست و نیستِ دیگری، که در رقم  آید،  درد را،  و درد را خلاصه است.

 *
من، مرا میفهمد، و به من نزدیک است، چون شاخه به گل،  خاک به آب،  ریشه به خاک،  تیغ به درد.
*
درد من درد دل است، دردِ دل، درد تو است!
و خدا میداند، و خدا میداند.



دامون

۲۰/۰۴/۲۰۱۵


۱۱ فروردین ۱۳۹۷

قصه ای نه دروغ




میشود،  نشود و اگر شد، آن نشود که باید میشد؟
یا اینکه تصادفان،آن شد که نباید میشد؟
سخن، اینجاست که:
حالا را چه شود؟
گوییم، هرچه که خواستند شد، و هر چه را خواستیم نشد
حکایت آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت
اما، حالا را چه شود؟
حکایتِ آن صبوحی که شکست و آبی که ریخت؟
یا اینکه قصه ای از حقیقتِ مطلغ و راست، حکایتی نو؟
قصه ای نه دروغ.





دامون

۲۸/۰۳/۲۰۱۸

۲۰ اسفند ۱۳۹۶

کوچ







به شعر نمیآیدم سخن 
شعری، ترانه ای دیگر نمی آیدم  به یاد
 دستم نمیرود دگر، به تمنای دستِ دیگری
 و خمیازه میکشدم فکر به پوچیِ دل بستن. 
 بیتوته کرده ام، بر بوریای خویش، از جمع عاشقان به دور
بی سوزِ خنجری در کِتفِ نازُکم، بی طعمِ تلخِ گسیختن.




دامون


۱۱/۰۲/۲۰۱۸
توضیح: بیتوته کردن، کنج عُزلت گزیدن.
 بوریا: فرش حصیری که در تقابن با فرش ابریشم  ناچیز و کم قیمت است.
کتف:جایی در پشت پایین تر از  شانه، نزدیکهای قلب!