‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعه سرود. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعه سرود. نمایش همه پست‌ها

۹ بهمن ۱۴۰۳

استنباط


 




در نفیسهء هر سر

هزار سوداست

که بر رواق اندیشه نشسته

و این غریزهء موجود را

تَفت میدهد

در رُبات تن

،میصیقلد

به گفتهء دیگر

آنسان، که استنباط ما، از این کیهان ِ ابدی

آهیخته هامان را نمایان کند

و در انعکاس مردمک چشم

به موم ِ تجرد

مُهر شود

*

در هر گونهء نا آشنا هم اما تفکریست

که با به دست یازیدن به آن
توان
که
راند
،مرکب تخیل را به کاروانسرائی، نهفته ز ِ دست ِ بَری

هزار فسانه نهفته هنوز، در انعطاف کاغذ

در زبانزد قلم

هزار ناگفته هنوز





دامون
۰۳/۱۰/۲۰۰۹




۲۸ آبان ۱۴۰۳

!چشمک بزن ستاره






الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خوابیده 

رنگ هوا پریده 

!چشمک بزن ستاره



شغالا خندون شدن 

خوروسا پنهون شدن 

روباه مکار اومد 

چارسو رو بست با کلک 

!چشمک بزن ستاره


هاجستن و واجستن 

تو حوض نقره جستن 

دیگ حلیم داغ داغ 

دست و پا ها شد چُلاغ 

!چشمک بزن ستاره


بگیر و ببند فراوون 

قداره بند فراوون 

ولگردا ی چندر قاز 

رئیس زندون شدن 

!چشمک بزن ستاره


بگیرُ بِکُش کارشون 

مرده ها نُشخوارشون 

خیابونا جُلوونگاه 

مدرسه ها قبرسون 

!چشمک بزن ستاره


مردا روی مخته 

پشت ِسر ِ هم یه تخته 

دستمال بدست و خندون 

قالی رو بنداز تو ایوون 

!چشمک بزن ستاره


اوسا بدوش کارشون 

آتیش به انبارشون 

مردوم و خواب کردن 

تو گوشاشون چوب پنبه 

!چشمک بزن ستاره


اتل متل تو توله 

آینده مون چه جوره 

پولا رو بردن هندسون 

برای باغ و بستون 

!چشمک بزن ستاره


هاچین و واچین تموم شُد 

عمر ِ جوونا حروم شد 

نه دانش و نه ثروت 

نه مملکت نه حرمت 

!چشمک بزن ستاره



هرکی هرکی کارشون 

شمش طلا بارِشون 

تو اینگلیس و آلمان 

آواره های ایران 

!چشمک بزن ستاره


الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خابیده 

رنگ هوا پریده 

!چشمک بزن ستاره


چشمک بزن ستاره 

تو ابر پاره پاره 

تا بدونم که هستی 

چشمام و غم نگیره 

دلم و ماتم نگیره 

!چشمک بزن ستاره


دامون 





٢١/٠١/٢٠٠٩


این شعر از مجموعه سرودها وبازی های کودکان از ایام نه چندان  قدیم در ایران الهام گرفته شده من خواستم با دوباره سرودن آنها به سبکی دیگر آنها را با موضوع های روزمره امروزی و بیشتر به صورت انتقادی تغییر دهم، بدون تغییر  ملودی اولیه شان.
 از این گذشته این سرود ها ، اولین آهنگهایی بود که کودکان تجربه میکردند ، با هم  آواز میشدند و شادی سرمیدادند، گوی معاشرت اجتمایی در آن ساده سرودها آغازمیشد 

دامون

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

دراین تیزآب رنج و خون





دراین تیزآب رنج و خون
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش
غبار ِ شب کشیده بُرقه ای تاریک
به روی ِ کوچه بختک وار
تجزائی نمییابی در این ظلمت
میان سبز پاکوبان و آن سبزینهء سمی درون جام
خر دجال میگردد درون کوچه های شهر
نوای ِ شرمگونش لحیب
ظلم میبارد به هر دیوار
بر این طغیان که اطشان است
دراین خشکیده گورستان
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش

دامون

٠٤/١٠/٢٠٠٩

۱۱ دی ۱۳۹۶

حتی




پری نیم سوخته از سیمرغ را بایدم، حتی

آرزویی نا بجا از من برآورده شایدم، حتی

می آمیخم به سطری چسبیده به کاغذ، حتی

که ساروجی از مرحم ِ عشق پیدا شایدم، حتی

اعتصاب ِ خوردن غم بایدم، حتی

از سایه ها گریزان گشته ام، حتی

روزها در گذشت ِ ابر ِ چشمان است، حتی

شبها حکایتش دور از بیان است، حتی



دامون


شنبه ١٦ آبان ١٣٨٨

 

۱۷ مهر ۱۳۹۶

تندیس




تندیسی از حقیقت محض،
در استاده،
در کریاس این در خاموش
در این پس کوچهء سوزان، که دل آواز هر بنده اش
ملغمه ای از بسته زبان است، که چونان الکن و مات
رنگِ چهرهء خویش را در شب گُداز این ره ِتاریک،
سرود کرده است.
و من دستان ‌خواهشم را در بُهتان عشق و افسانه
ازیاد برده ام، و آنها را
برای سبز شدن حتی، به بازی نگرفته ام.
مغموم، از هر رنگ  و از هر شراره ای
که مرا، به یاد خویش آرد
به یاد این تندیس، که ایستاده در پهنهء در


دامون

۱۰/۰۹/۲۰۱۷
با اقتباس از برداشت اول

۲۹ بهمن ۱۳۹۴

آونگ





جاودانه زیستن، در این ناکجا که بنیاد ِ کاذبش شالوده بر حدیث و معماست، هرگز نبوده مرا در باور ادراک
چرا که این اژدهای نا به هنگام ِ زمان را ابائی نیست
 در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار
گوئی که نرمیده میشود
شمشیر سخت، چو موم، به دست بازیگر ِ زمان
و این قطره های ناگُزیر، چکیدهء کاسه صبریست
که می آوشخورد
همچون مرحمی قلب ِ شکسته مادر را

اکنون، همیشه آغازی دوباره است، گفت پدرم
و من
در خروش جانکاه امروز گویی
در اسارت و قربانی یک حرف ساده مانده ام
حرفی شبیح  آزادی
آزاده زیستن
و نبودن، در قید‌ ِ یوقِ بنده گی

در رمز سادهء این منطق
و به جُرم بودن
در مکاره ای که سودش موازی باختن است!
*
که خود بنویسم
سطری، به سهم دیگری
و نمانم شبیه ِ، آونگی، آویخته در میان بود و نبود

دامون
١٥/٠١/١٣٨٩

۲۳ اسفند ۱۳۹۳

استنباط



در نفیسهء هر سر
هزار سوداست
که بر رواق اندیشه نشسته است
و این غریزهء موجود را
در رُبات تن
تفت میدهد
میصیقلد،
به گفتهء دیگر
آنسان که استنباط ما از این کیهان ِ ابدی
آهیخته هامان را نمایان کند
و در انعکاس مردمک چشم
به موم ِ تجرد مهر شود
*
در هر گونهء نا آشنا هم اما تفکریست
که با به دست یازیدن به آن
توان
که
راند
مرکب تخیل را به کاروانسرائی نهفته ز دست بری
هزار فسانه نهفته هنوز
در انعطاف کاغذ
در زبانزد قلم
هزار ناگفته هنوز

دامون

٠٣/١٠/٢٠٠٩
عکس بالا از مجموعهء تندیس های هیچ  از استاد «پرویز تناولی»

۲۱ اسفند ۱۳۹۲

آزادی



در همین پائیز سبزینه ایست جاری، به جوانی روح بهار
و نشانی از میانسالی درختان نیست
در انبوه ِ سیاه بیشهءِ عریان

میثاق لهیده شدن حتی
میان حزن درختان نمیگُنجد، و یا میان قدمت برگ
در این تعمل ِ قبل از طوفان

در بلندی شب دیگر پائیز نمی انگیزد، به گُفته ای دیگر

لهیبی سُرب گونه می افسُرد فشُردهء ما را
در تفاوتِ رنگ
اینسان که پائیز را زندگی نامیم در این عبوس کبود
شریان ِ جاری اُفتادن برگها از درخت را، آزادی

دامون

با اقتباس از شعر پائیز

۲۱ بهمن ۱۳۹۲

در گزند ِ دجال



مزرعه ایست از سنگ، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این باز مانده از روزگارِ نچندان دور

آمالی درو شده در طوفان، که میپالد مثل ماهی اُفتاده به روی خاک

مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ء دیگر.

در خواب است هنوز 

در خوابی چون خرگوش

با چشم باز، به قدمگاه میرود در شام غریبانهء غروب

و ناچار

از رشته های پُل ِ سراط 

.در گزند ِ دجاله هایِ کور


دامون


١٠/٠٢/٢٠١٤

۲۴ مهر ۱۳۹۲

بهر طویل




زندگی، صحنه ء بازیست و ما هریک نقشی از اندیشهء خود را به روی پردهء هر روز، اگر غمگین اگر شاداب به هر نحوی که میباید نه می شاید، به گرما گرم این آتش که میسوزد  به هر هیمه به هر تروار، چه در گرماش چه در شعله اش به دلگرمی  ویا دودش که چون ابری ولی نازا نمیبارد به بام و کومه های ِ ما، نشسته در خیال و خلصه و وجدی چُنان کو گفته باشندش که خوشبخت است ویا در بخت بی بختی گرفتار


دامون


٠١/٠١/٨٩






دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من