‏نمایش پست‌ها با برچسب پاورقی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پاورقی. نمایش همه پست‌ها

۲۸ آبان ۱۴۰۳

!چشمک بزن ستاره






الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خوابیده 

رنگ هوا پریده 

!چشمک بزن ستاره



شغالا خندون شدن 

خوروسا پنهون شدن 

روباه مکار اومد 

چارسو رو بست با کلک 

!چشمک بزن ستاره


هاجستن و واجستن 

تو حوض نقره جستن 

دیگ حلیم داغ داغ 

دست و پا ها شد چُلاغ 

!چشمک بزن ستاره


بگیر و ببند فراوون 

قداره بند فراوون 

ولگردا ی چندر قاز 

رئیس زندون شدن 

!چشمک بزن ستاره


بگیرُ بِکُش کارشون 

مرده ها نُشخوارشون 

خیابونا جُلوونگاه 

مدرسه ها قبرسون 

!چشمک بزن ستاره


مردا روی مخته 

پشت ِسر ِ هم یه تخته 

دستمال بدست و خندون 

قالی رو بنداز تو ایوون 

!چشمک بزن ستاره


اوسا بدوش کارشون 

آتیش به انبارشون 

مردوم و خواب کردن 

تو گوشاشون چوب پنبه 

!چشمک بزن ستاره


اتل متل تو توله 

آینده مون چه جوره 

پولا رو بردن هندسون 

برای باغ و بستون 

!چشمک بزن ستاره


هاچین و واچین تموم شُد 

عمر ِ جوونا حروم شد 

نه دانش و نه ثروت 

نه مملکت نه حرمت 

!چشمک بزن ستاره



هرکی هرکی کارشون 

شمش طلا بارِشون 

تو اینگلیس و آلمان 

آواره های ایران 

!چشمک بزن ستاره


الماس دونه دونه 

تو آسمون افشونه 

خورشید خانوم خابیده 

رنگ هوا پریده 

!چشمک بزن ستاره


چشمک بزن ستاره 

تو ابر پاره پاره 

تا بدونم که هستی 

چشمام و غم نگیره 

دلم و ماتم نگیره 

!چشمک بزن ستاره


دامون 





٢١/٠١/٢٠٠٩


این شعر از مجموعه سرودها وبازی های کودکان از ایام نه چندان  قدیم در ایران الهام گرفته شده من خواستم با دوباره سرودن آنها به سبکی دیگر آنها را با موضوع های روزمره امروزی و بیشتر به صورت انتقادی تغییر دهم، بدون تغییر  ملودی اولیه شان.
 از این گذشته این سرود ها ، اولین آهنگهایی بود که کودکان تجربه میکردند ، با هم  آواز میشدند و شادی سرمیدادند، گوی معاشرت اجتمایی در آن ساده سرودها آغازمیشد 

دامون

۹ شهریور ۱۴۰۳

حرف

 



.حرف، هم خوانواده با واژهاست

حرف

نماینده بر تمام  واژه هاست

به نامی دگر

 حرف، پژواکِ تَنیده در صداست 

 حرف

جایگاهیست، بس سِتُرگ 

چرا ؟

چون، اولین صداست


  پس حرف خود یک صداست 

میگسترد طنین خویش را تا به گوشِ ابد

و می آوشخوارد

 میچرد، گستره ء نامُتِناهی را

پس  حرف، یا واژه، خود به خویش، هنگامه ای 

 از نزدیک و دور میشود 

 وچون 

واژه حجمِ خویش را در بهانه است  

هنگامِ یک صفحه

 یک سطح 

که تا بینهایت است 

سطح است

چرا

که 

واژه

 که حجم است 

درونِ آن

.قرار مییابد


دامون

۳۰/۰۸/۲۰۲۴


به ی. رئیای

۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

برداشت از یک شعر






متاصفانه، تاریخ و گذشتهٔ درهم و برهمی داریم، دوستی نشسته و بیش از شش جلد خطیِ شمس تبریز را در مقابله میگذارد و برداشتِ آنرا تعریف میکند و این کمی تکراری میشود و نقطهء عطفی در آن  نمینماید، به بُن بست میرسد، خسته کننده وفحمیدنش  مشکل و مشکلتر میشود چرا که میرزا بنویس هایِ آنزمان، شاگردانِ زیرک مولوی، در اکثر شعرها دخلُ تصرف میکرده اند 
 و این خواسته مولوی نبوده؛ در پاورقی به آن اشاره شد که مولوی شعر را حربه ای منسجم بر علیهِ دشمنانش، استفاده میکرده. از این گذشته، در همان سطور با طعنه کنایه، انتقادش راهم، از زمانهٔ خویش میکرده 
در تولد، شعر، یک انتقاد و تعریف بوده، زبانی در سبک و راهی متناسب با احساس سراینده از اطرافِ خویش، حال یکی 
عاشقانه و عارفانه میسروده و دیگری، انتقادی
،اما
.برداشتِ خواننده، تساویِ آن، با جایگاهِ امروز است
 


من دزد دیدم کو برد 
مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را
چون من بدزدد 
از میان

خواهند از سلطان امان
چون دزد 
افزونی کند
دزدی، چو سلطان می کند
پس از کجا خواهند امان؟

مولوی در اکثر غزلهایش از موجود، ویا ناموجودی سخن میگود که در چهرهء شمس تبریز بر او نمایان شده
.آمال و آروز هایش در او خلاصه شده، شمس، قدرتیست که او را میشکافد و او در آن خُلاصه میشود
 

مولوی،  سروده ها ونوشته هایش، در حَصبِ زمان اتفاقات است ،دورانِ تحصیل 
وداع با عزیزانی که درشرایط سیاسی آنزمان، ماندند و تا آخرین لحظه جنگیدند ؛ ناگفته نماند، بعضی هم سرِ تسلیم فرودآوردند

 زمان دوم وقتی حادث میشود که دانسته های او از حد میگذرد، پی بردنِ مولوی به دروغ بودنِ افکاری که او، آنرا ندانسته دنبال میکرده در او میشکُفد، انگیزه ای که با ورودِ شمس تبریز به دست شستن او، از اشرافِ دینسالار میشود، هزاران طلبه ای که  خطُ مشیِ آنها به گفتهٔ او استوار بوده با او بچالش میشود
.نتیجتَاً، ازگذشته نا خرسند، پشت بر مذهبِ منسوخ مینماید، در میلاد عشق وحجران بعدازآن
 
عشق است آن سلطان
که او
از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد
 حق سرکشان را
موکشان

عشق است آن دزدی 
که او
از شحنه گان دل می برد

در خدمت آن دزد بین
تو شحنه گان را 
بیکران

آواز دادم دوش من
!کای خفتگان
دزد آمده‌است

دزدید او از چابکی
 در حین زبانم
از دهان

گفتم ببندم دست تو
 او خود بِبَست دستان من
گفتم به زندانت کنم
 او: می نگنجم در جهان

از لذت دزدی 
چُو او
هر پاس بان دزدی شده
از حیله و دَستان او
در زیرکی 
گشته نهان

خلقی ببین نیمه شبان
جمع آمده
کان دزد کو؟
او نیز می پرسد 
کِه کو؟
آن دزد 
که او
خود در میان
ازایناینجا،  شعر دگردیسی پیدا میکند،خطابه ای میشود و رویِ سخن به تمجید ازشمس میشود
و این قرار نبوده و 
به مشامِ خیلی، خوشآیند نمیآید که: شمسِ تبریزی بیاید و پتهء همهء آنانرا نزد مولوی به آب دهد
:به انها میگوید

!بیمایگان در گفت و گوی

ای 
!دشمنانِ دوست روی
!ای حیاتِ جاودان
! گشته بلای ناگهان
 
:وعاشقانه میسراید
 
ای رفته اندر خون دل
 ای دل تو را کرده بُحِل

بر من بزن زخم مُهِل
حقا 
نمی‌خواهم امان

سخته، کمانت خوش بکَش
!بر من بزن آن تیروَش

ای من فدای تیر تو
 !ای من غلام آن کمان

زخم تو در رگ‌های من
!جان است جان افزای من

شمشیر تو*
برنایِ من
حق است 
 *!شاهنشاهِ من

گو خلقِِ اسماعیل را
از خنجرش 
شُکری کند 
جرجیس را کز زخم او
جان میسپارد 
.هر زمان

شه شمس تبریزی من
چون ازسفر بازآمدی
یک دم بُدی
اندر شُدی
ناگَه، چو عنقا 
بی‌نِشان


دیوان شمس
غزلیات

غزل شمارهٔ ۱۸۱۰



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند

دامون

۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

من پیش از این میخواستم ۲

 







من پیش از این میخواستم
گفتار خود را مشتری
:وَاکنون
همی‌خواهم ز تو
کَز گفتِ خویشم
واخری

بت‌ها تراشیدم بسی
بهر فریب هر کسی
مست خلیلم
من چُنون
.سیر آمده از آذری

آمد بتی بی‌رنگ و بو
دستم معطر شد به او
!استاد دیگر را بجو
.بهر دکان بُتگری

دکانِ خود پرداختم
اِنگاره اش، انداختم
قدرِ جنون بشناختم
.زَ اندیشه‌ها ی بر بری

هر صورتی آید به دل
!گویم برون رو ای مُضِل
ترکیب او ویران کنم
گر او نماید لمتری

کی درخور لیلی بود؟
آن کَس
.... 
:کز او مجنون شود
پای علم آن سر بود
که او راست
.جانی یُو سری


غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
دیوان شمس

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

کلمه ترکیب

واخریدن: برحضرداشتن 

اِنگاره: قفل، چفتُ بست

مُضل: گمراه کننده

لمتری: فربهی. تنومندی

کی: اینجا چه کسی در وزن کی بود  کجا بود

از این گذشته دلیل سرودن این شعر از مولوی، البته از نظر من، بیشترندامت او، از گذشتهِٔ خویش است، همتایِ اکثر غزل هایش؛  نکته ای که بیشتر این سروده را زیبا میدارد، یک اعتراف را میماند، از گذشتهٔ دوورِ فرمایشی و زمانِ حال، رهایی از شیفته بودن به دروغ
 
میباید دانست، مولوی، سُراینده غزل بالا، شغل یکُمش شاعری نبوده، او حتی اختر شناسی میکرده
اما شغلش زمین شناس ویا اختر شناس نبوده

.ملوی یک پدیده یک تلایهٔ نُوین است راستی را از یاوه تمیز میدارد، در عصرِ دلگیرِ کنون 

اینجا فقط شعر نیست که سر ریز میشود اینجا نقطه ای از من است در من ونه آن منِ نوعی‌، که به گوش خوش نشیند،  با به به و چه چهی به دنبال

 شعر در دست او یک حربه است
 
میدان دید، اندیشهٔ انسان، به دو صورت شکوفا میشود، یکی  با تجربیات پیش نوشته در کتاب های آسمانی، در غیاب تحولی  تازه 
ودیگری، بهره مندی از توانِ نهفته در خویش، که در تو، تو را میسازد و در من، منرا، به زبانی، تُهی شدن از قالب خویش، حلول  به دورنمایی، که در آن،  اتفاق، پیش ساخته و کاذب نیست 

واژه واژهٔ  این شعر، مرا، مشتاق میکند، به بیش  خواندنِ آن،  مفهومی جذاب هنگامِ  یک پییِس ، از یک نمایشِ  نَنوشته در کتابها، چیزی، نه زهر مار ، که طوطی وار


تاریخچهٔ عمرِ  کوته انسان را
اگر که خوب بنگری
تکرار مکرر است
یک اشتباهِ سادهٔ تحمیلی، که آنرا
 مثل گاو به پیشانیِمان بسته ایم و گذشته را حال 
و آینده را، گذشته می پندایم
در ضمن
روش تصحیح من در نوشتهٔ بالا، برداشت شخص من است و درجهٔ اعتبار دیگری را، حائض نیست، سُق بر  سُلطه فکریِ کسی راهم،  ندارد

  !حال، تو پادشهِ کشور خویش
 آنسان بخواندش که آنسانت آرزوست



 ایدون باد
 
دامون

۲۵۸۳/۰۲ /۰۲

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

عزیزان مجازی




نوشته وتهیه مقاله از دامون


:پیش گفتار

!عزیزان مجازی

دیدم این وبلاگ داره همینطور خاک میخواره و احتیاج به یک خانه تکانی داره
.به همین خاطر، شاخاشُ میکنیم که شاید یه دسه چپُق  درست کرد باهاش
باز با این همه حال اگر به اینجا سر زدید، منزل خودتونه

دامون








سخن گفتن، یکی از ارکانِ اولیهء  انسانها در بدو تاریخ است، که چون حربه ای آنرا برای بیان خویشتن خویش بکار میگرفته؛ به زبان دیگر، انسان با تنین صدا،  و زیرُ بَم  کردنِ آن واژه پردازی میکرده تا خود را با دنیای اطرافش هماهنگ کند و گُمانِ خویش را با مُخاطب ممکنش به گفتمان بنشیند

اما سخن سرائی، در ادوار جدیدتر، به آهنگِ صدا  سخن را آرایش داده و کماکان تکاملی موازی تکامل انسانی پیدا میکند؛ یعنی اینکه انسان مترقی تر با تغییر آهنگ صدایش به تشدد ویا به محسوس بودن خواسته اش هم اشاره میکند و الهامات خود را به آواز میکشد، و همینطور برای آزین آن ساز مینوازد و ابعادی جدید را از خود به صورت ترانه به جا میگذاد
از زمانی دور تاکنون یکی از طُرُق بیان، نوشتار یک موضوع، با کلمات است، حال هر موضوعی، به محتوای آن
غرضی نیست
پس، بیان یک موضوع میتواند آسان باشد وهمینطور سخت و صقیل
آسان ، از آن نظر که با داشتن بهانه ء آن، و دانستن انتهای آن، شروع به نوشتن میکنی و نوشته ات را به پایان میرسانی؛ زیبائي در این طرز نوشتن محصور است، محصور در یک چهار چوب و لطافت آن، اگر درست دقت شود، در همان قالب، باقی خواهدماند؛ همینطور اگر آن گفته را بخواهید در مکان و زمان دیگر استفاده کنید، ندرتاً بتواند جوابگوی پاسختان باشد


*
*
سختی بیان یک مطلب آنجا پیش میآید،که رد پائی را دنبال میکنید و خواسته آن است که با بهترین ‌بیان آن پیشآمد را بازگوکنید و مازاد آن نوشته یا گفتهء شما قابل اقماض نباشد و مخاطب از آن، به گونه ای شایسته بهرهمند شود 
و در خاتمه مُراوده، شنونده، درک مطلب کرده ، و آن گفتمان برای او روان و گویا باشد

امروزه، نوشتن را بایست در رودی روان رها کرد، بدونِ انتخاب و پهلوگرفتن به بندر یا ساحلی، حتی ساحل امید
 از بندگسیخته، وارسته، مماس به آن کمال روحی و کمی عاشقانه و با احساس مسئولیت نه از سرِ تفَنُن و دروق 

اما
عشق اینجا 
ترنُم یک نگاه نیست
عشق
 ستودن مجاز نیست
بعد سوری غمزه های لیلی
ویا اطوار شیرین نیست
عشق 
حدیث بی قیدیست
تنفس کثیف خفهقان است
بری از زُدایش
به جُلبکی سمی


از نظر من، برای نوشتن، باید مُبرا بود؛ این یک نشان طبیعیست که هر شخص، غریزه های مطعلق به خویش را داراست و با آن سازگار است، در درجهء دوم آدمی‌ را آدمیت لازم است نوشتار آدمی از بدو تولدش در اعماق جنگل های آفریقا، در غار هایِ اروپا و بر سنگنوشته ها ی آسیا نمایان است
هرگز، به آن اندیشه کرده اید؟ 
پدران ما چه خواسته ای را دنبال میکرده اند، با نوشته هایشان بر خاره خارهء سنگ؟
.شاید رسوخ عشق را 


ادامه دارد
دامون


‏سه شنبه‏، 2013‏/04‏/30

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من