October 9, 2017

تندیس




تندیسی از حقیقت محض،
در استاده،
در کریاس این در خاموش
در این پس کوچهء سوزان، که دل آواز هر بنده اش
ملغمه ای از بسته زبان است، که چونان الکن و مات
رنگِ چهرهء خویش را در شب گُداز این ره ِتاریک،
سرود کرده است.
و من دستان ‌خواهشم را در بُهتان عشق و افسانه
ازیاد برده ام، و آنها را
برای سبز شدن حتی، به بازی نگرفته ام.
مغموم، از هر رنگ  و از هر شراره ای
که مرا، به یاد خویش آرد
به یاد این تندیس، که ایستاده در پهنهء در


دامون

۱۰/۰۹/۲۰۱۷
با اقتباس از برداشت اول

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List