تندیسی از حقیقت
محض،
در استاده،
در کریاس این در خاموش
در این پس کوچهء
سوزان، که دل آواز هر بنده اش
ملغمه ای از بسته
زبان است، که چونان الکن و مات
رنگِ چهرهء خویش را
در شب گُداز این ره ِتاریک،
سرود کرده است.
و من دستان خواهشم
را در بُهتان عشق و افسانه
ازیاد برده ام، و
آنها را
برای سبز شدن حتی، به
بازی نگرفته ام.
مغموم، از هر رنگ و از هر شراره ای
که مرا، به یاد خویش
آرد
به یاد این تندیس،
که ایستاده در پهنهء در
دامون
۱۰/۰۹/۲۰۱۷
با اقتباس از برداشت اول
No comments:
Post a Comment