May 22, 2018

عاشقانه





در بوم و بست کلمات، درگیر و دارم

مرا، دانه دانه های حروف، آنها را 

که همیشه، مانند خشتی خام به دست داشتم، به ساروجی 

از عشق مستحکم مینگاشتم 

مرا دانه دانهء آن حروف، تنها سپرده است، به دست تنهائی

باشد تو را دوباره بسرایم

باشد که رنگ حلولِ خویش را 

در لاجورد آبی تو به تطهیر بزُدایم

!ای عشق، ای عاشقانه که هر دم و هر بازدم با منی 



دامون 
"نقاشی از "کیوان مهجوری

May 17, 2018

دراین تیزآب رنج و خون





دراین تیزآب رنج و خون
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش
غبار ِ شب کشیده بُرقه ای تاریک
به روی ِ کوچه بختک وار
تجزائی نمییابی در این ظلمت
میان سبز پاکوبان و آن سبزینهء سمی درون جام
خر دجال میگردد درون کوچه های شهر
نوای ِ شرمگونش لحیب
ظلم میبارد به هر دیوار
بر این طغیان که اطشان است
دراین خشکیده گورستان
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش

دامون

٠٤/١٠/٢٠٠٩

May 7, 2018

کابوس




دجال، آنسان بود، که در هذیان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت و کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان،
گسیخته، از آغوش عزیزان
آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن
که گوئی از دور صُراهی اقبال را در فغان،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا
هرکز،
هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم
و نه، کاذب بر نوشته های تکراری
***
این عصاره، کابوسیست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم
حق بود با پدر




دامون
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨

May 4, 2018

God did know



 


ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“Bullet” didn’t know
ﺗﻔﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“Rifle” didn’t know
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“The Hunter” didn’t know
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺒﺮﺩ
That, the bird was just getting food, to her chicks 
ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
God did know
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧـﺴﺖ؟
Didn’t he?


ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ
برگردان از دامون

H. Panahi
Translated by Damon

May 1, 2018

مسلخ





در کوچه خبری نیست هنوز
دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند
باد میآید از طاقه های ِ شرق،
بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت
از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست
و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان متفون
*
در کوچه باغ - تبر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی
عروسک ها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،
در چاله هایِ محض به رگبار میشوند
قصه، قصه از دیار مصور و شجر های ِ کاغذیست
از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب
عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه
شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه
تا بوده، همین، و دیگر هیچ
در کوچه باد نمی آید
واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List