‏نمایش پست‌ها با برچسب تکفیر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تکفیر. نمایش همه پست‌ها

۲۲ آبان ۱۴۰۴

#اانتقام

 





تا بحال آرزوی مرگ کسی را کرده ای 


آیا، تا به حال آرزوی مرگ کسی را کرده ای، بر به دست خویش؟

با شقاوتی سٍتٌرگ و از صمیمِ قلب 

چونان، که چهره ات به وجد بنشیند 

و هرچه دهشتِ مقتول است، دو چندان از آن چون نسیمی دلارا به ررویِ صورت  تو؟

من فرتور از هم گسیختهء آنرا آرزوی آمال این نوشته کرده ام

و در غیابش نشسته ام به انتظار !



دامون

به امیر مسعود

زنده وپیروز باد گارد جاویدان ایران

11/ مهر /2584

03/10/ 2025



۲۰ آبان ۱۴۰۴

آنَک!















آنَک! عبور از تنگنای معبر سکوت در باور ِ بایستن
در هاون ِننگ ِنبود
و ناچار


از مخروطی با انتهایی باریکتر از پل سراط
گذشتن
آنک
در گزند ِ گریزگاهی، غایب از فرار، در تندر لمیده به دشت
در انتها!


دامون


آنَک! : اینجا اقتباسی از اکنون است، در آیندهٔ نزدیک، اما سبکی دارد که هنوز نوشته های زیادی میشود در باره اش نوشت که هر کدامش یه مثنوی هفتاد من است.

Friday, 22 September 2017

۱۲ بهمن ۱۴۰۳

بن بست

 












در عصری که حربه ای کارساز نیست جُز اعدام، قطع دست

یاکه سنگسار، تا پُر شود کوزهء دل از وحشت



در عصری که مکتوب و اندیشه ای دگر، کذب است

یا محارب با خُدا

و تا چَشم در این ورطه میتوان نگرد

هر طرف و در هر خِطّه، جوخه ای از آدمک های ِ کاغذی به قطار

که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را

و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر، که رفته از یادم

همه و همه

و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم

به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ

از بوق سگ تا عصر غمگین

و آن ریش و پشم ‌ کریه

با حرفهای مُفتش که، ماست را هم سیاه میداند

گرسنه گی، نه غذا ونه شام درون صُفرهء افکارم

آواره، در به در، به دنبال تکه ای نان

میدوم

میدوم در هر کرانهء این جمهوری ِ استبداد، مُدام




دامون
۱۲/۰۶/۲۰۱۹


۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

کابوس




دجال
آنسان بود، که در هذیان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت و کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش 
فوج فوج مرده های ِ پریشان،
گسیخته، از آغوش عزیزان

آهنگی نشسته بر لبش، 
اما،
به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن
که گوئی 
از دور 
صُراهی اقبال را در فغان،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار،
سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا

هرکز،
هرگز نبود انتظار پدر
که دجاله را 
بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره
روال ِ روز بود در شکستهء 
تعزیت های مغموم
و نه
کاذب بر نوشته های تکراری

***

این عصاره
کابوسیست 
که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم

حق بود با پدر!





دامون
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨