دجال
آنسان بود، که در هذیان داستانهایِ از سینه به سینه
آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت و کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش
ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت و کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش
فوج فوج مرده های ِ پریشان،
گسیخته، از آغوش عزیزان
گسیخته، از آغوش عزیزان
آهنگی نشسته بر لبش،
اما،
به گونه ء فرشته گان ِ شکّر شکن
که گوئی
از دور
صُراهی اقبال را در فغان،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار،
سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا
که میپالد هستی را به قهقرا
هرکز،
هرگز نبود انتظار پدر
هرگز نبود انتظار پدر
که دجاله را
بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره
روال ِ روز بود در شکستهء
تعزیت های مغموم
و نه
و نه
کاذب بر نوشته های تکراری
***
این عصاره
کابوسیست
که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم
حق بود با پدر!
دامون
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨
No comments:
Post a Comment