March 4, 2018

"رفتم به باغی"







چند روز پیش داخل حیاط خونه روی درخت چنار بزرگی که شاخه هاش سر کشیدن تو آسمون یک کلاغ سیاه نشسته بود نمیدانم چرا انقدر ساکت بود، معمولان کلاغها غار غار میکنند امااین یکی مثل مجسمه نشسته بود بالای درخت تنگ غروب بود، یاد داستان کلاغ و روباه افتادم، گفتم شاید تجربه بدی از غار غار کردن زیاد داشته باشه ، یکباره  رفتم تو خیال زمان کودکیم، مدرسه کتابهای درسی مخصوصاً کتاب فارسی هاش، دستور زبان، انشا هایی که مینوشتیم "تعطیلات عید را چگونه گذراندید، یا فصل تابستان را تعریف کنید"؛ یاد یک شعرهم افتادم که در هنگام بازی نفر اول گروهی که توش بودی میگفت و از روی گروه دوم که همه دولا دولا پشت سر هم ایستاده بودند میپرید، و انهایی که در گروهش بودند همان را در هنگام پریدن تکرار میکرند و این تا به آنجا پیش میرفت که شخص اول یا تُپُق میزد یا که داستان را اشتباهی میگفت و همه میخندیدند و سوخته ها باید دو دولا میشدند م وبازی دوباره تکرار میشد تا خسته میشدیم. شعر "رفتم به باغی، دیدم کلاغی" را بیشتری ها میدونند، من یک برداشت دیگه ازش کردم ، با تیترهای تعریفی دستور زبان که خنده دار بود، گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش

داستان "رفتم به باغی"

روزی، اول شخصی نکره با دوم شخصی نکره، در ماضی بعید گفت و گو میکرد؛ یعنی یک روز شخصی ناشناس به شخص ناشناس دیگری، داستانی را از گذشتهٔ دور نغل میکرد، او میگفت: روزی روزگاری، سوم شخصی نکره، در باغی، کلاغی را میبیند که بر دیوار باغ نشسته، او سنگی را برداشته به طرف کلاغ پرتاب میکند، سنگ به پای کلاغ اصابت کرده که در اثر آن پای  کلاغ میشکند، بعد از چندی با وجود دوا دکتر زیاد کلاغ از شدت جراحات وارده دار فانی را وداع گفته واز دنیا میرود؛ از غم از دست دادن کلاغ، سوم شخص نکره، یا بهتر بگوئیم "شخص ضارب" مجلس ترحیمی ترتیب داده، (همانند نظری پزون ِ خودمان)، و دوستانش را به  آن دعوت کرده که هفت شبانه و هفت روزِ متمادی را، به لمباندن غذا های لزیز می پردازند
                                                 


    پایان

دامون
توضیح: عکس بالا خرابه های کاروانسرا یی در حاشیه کویر مرکزی ایران در کنار یک نخلستان در شهرستان "راور؟؟" است.
۰۳/۲۵/۲۰۱۷

No comments:

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List